گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ای قافله سالار زلیلی خبری نیست

بانگ جرسی هست و زمجنون اثری نیست

بر بست میان تنک بقتلم که مگر خلق

در شهر نگویند که او را کمری نیست

حرمان ثمر تخم وفا کشت در این باغ

ای نخل محبت بجز اینت ثمری نیست

اول قدم از آتش نمرود گذر کن

در شاهره عشق جز این رهگذری نیست

ای برق جهانسوز که در جلوه ی امشب

بگذر که در این دشت دگر خشک و تری نیست

با این همه فرزند که یعقوب ببر داشت

جز دیدن یوسف بخیال پسری نیست

بر بی سر و پایان اگر ای پیر نبخشی

چون من بهمه میکده بی پا و سری نیست

جز دیدن منظور چه حاصل بودت چشم

افسوس بر آن دیده که او را نظری نیست

بازا که در دیده و دل بهر تو باز است

کاینجا نه بغیر از تو سرای دگری نیست

آن را که دلی نیست خورد خون جگر را

فریاد زآشفته که او را جگری نیست

روبه صفتانرا بهل و رو بعلی کن

در بیشه ایجاد جز او شیر نری نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode