گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

زشور آن لب شیرین که در جهان انداخت

گمان مکن که شکر در میان توان انداخت

چه نقشها که عیان شد زسیم ساده او

زطرح کینه که آن ماه مهربان انداخت

سخن زنقطه موهوم رفت و باز حکیم

حدیث لعل سخنگویت در میان انداخت

بصحن باغ نه گلهای آتشین است این

که عکس روی تو آتش ببوستان انداخت

چه جلوه بود که حسن تو کرد بی پرده

چه فتنه بود که موی تو در میان انداخت

زطن غیر رهائی نیافت با همه جهد

اگر چه عیسی خود را بآسمان انداخت

سری بحلقه عشاق برکند عاشق

بپای دوست اگر سر نهاد و جان انداخت

چه شمع آتشی آشفته داشت پنهانی

که شور عشق تواش شعله در زبان انداخت

چه عشق پرتو شمع ازل علی ولی

که روح بر در او چوآسمان انداخت

بحیله با سگ کویت گرفته ام الفت

که خویش را بتوانم در آستان انداخت

 
sunny dark_mode