گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

باز با ما رقیب عربده داشت

تخم کین در زمین دل می‌کاشت

بی خبر بود از حکومت عشق

شحنه عقل در درون بگماشت

رآیت آفتاب دید نهان

بغلط مرغ شب علم افراشت

عیب من گفت و خویشتن بستود

ادعا بود و خود گواه نداشت

همچو زنگی که چون در آینه دید

نسبت خود بآینه بگذاشت

گو بخفاش پرده ای بربند

که زرخ مهر پرده را برداشت

گو بدجال میرسد مهدی

شبنم البته تاب مهر نداشت

ضعف آشفته دید و قوت خویش

بی خبر زان که او امیری داشت

علی مرتضی امیر عرب

که همه عمر مدح او بنگاشت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مسعود سعد سلمان

آن دبیری که تا قلم برداشت

همه بر صحن درج سحر نگاشت

امیر معزی

تیر شه را به‌ نظم بستودم

شکر کرد و به‌ فخر سر بفراشت

آمد و بوسه داد سینهٔ من

رفت و پیکان به‌ سینه در بگذاشت

من ندانم که این ودیعت را

[...]

انوری

هر کرا ریدنی بگیرد سخت

رید بایدش و کارها بگذاشت

زانکه ما تجربت بسی کردیم

تا نریدیم هیچ سود نداشت

تیز دادیم و گندها کردیم

[...]

مجیرالدین بیلقانی

به خدایی که کلک قدرت او

حلقه ماه و آفتاب نگاشت

وقت ابداع در جهان قدم

صنع را هیچ باقیی نگذاشت

که مرا بی حضور خدمت تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه