گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دوست بخلوتگه دل برنشست

در برخ خیل رقیبان ببست

نوبت شادی بزن ای نوبتی

کامدم آن دولت رفته بدست

گرچه بود عقل که مفتون تست

ور همه عنقا زکمندت بخست

آهوی ایندشت نیفتد بدام

ماهی این دجله نیاید بشست

میل بمرهم نکند ای طبیب

از نمک عشق چو داغی بخست

شوق بدل آمد و صبرم گریخت

عشق بپا خاست و عقلم نشست

بست بمن در شب دوشینه عهد

از چه ببست وز چه رو بر شکست

داده ام اندر ره تو آنچه بود

خود تو ببر هر چه ببینی که هست

پرتو تو یافته در بتکده

سجده به بت کرد از آن بت پرست

ریخت می عشق علی تا بجام

هر دو جهان آمده زآن نشئه مست

بندگی کس نتوانیم کرد

داغ تو داریم زروز الست

هر که شد آشفته زسودای تو

از همه قیدی بجهان باز رست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode