آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

دوست به خلوتگه دل برنشست

در به رخ خیل رقیبان ببست

نوبت شادی بزن ای نوبتی

کامدم آن دولت رفته به دست

گرچه بود عقل که مفتون تست

ور همه عنقا ز کمندت بخست

آهوی این دشت نیفتد به دام

ماهی این دجله نیاید به شست

میل به مرهم نکند ای طبیب

از نمک عشق چو داغی بخست

شوق به دل آمد و صبرم گریخت

عشق به پا خاست و عقلم نشست

بست به من در شب دوشینه عهد

از چه ببست و ز چه رو برشکست

داده‌ام اندر ره تو آنچه بود

خود تو ببر هر چه ببینی که هست

پرتو تو یافته در بتکده

سجده به بت کرد از آن بت پرست

ریخت می عشق علی تا به جام

هر دو جهان آمده زآن نشئه مست

بندگی کس نتوانیم کرد

داغ تو داریم ز روز الست

هر که شد آشفته ز سودای تو

از همه قیدی به جهان باز رست