بسمالله الرحمن الرحیم
هست کلید در گنج حکیم
فاتحه فکرت و ختم سخن
نام خدایست بر او ختم کن
پیشوجود همه آیندگان
بیشبقای همه پایندگان
سابقهسالار جهان قدم
مرسلهپیوند گلوی قلم
پردهگشای فلک پردهدار
پردگی پردهشناسان کار
مبدع هر چشمه که جودیش هست
مخترع هرچه وجودیش هست
لعل طراز کمر آفتاب
حُلهگر خاک و حلیبند آب
پرورشآموز درونپروران
روز برآرنده روزیخوران
مهرهکش رشته باریک عقل
روشنی دیده تاریک عقل
داغنهِ ناصیهداران پاک
تاجدهِ تختنشینان خاک
خامکن پخته تدبیرها
عذر پذیرنده تقصیرها
شحنه غوغای هراسندگان
چشمه تدبیر شناسندگان
اول و آخر به وجود و صفات
هست کن و نیست کن کاینات
با جبروتش که دو عالم کم است
اول ما آخر ما یکدم است
کیست درین دیرگه دیرپای
کو لمن الملک زند جز خدای
بود و نبود آنچه بلندست و پست
باشد و این نیز نباشد که هست
پرورش آموختگان ازل
مشکل این کار نکردند حل
کز ازلش علم چه دریاست این
تا ابدش ملک چه صحراست این
اول او اول بیابتداست
آخر او آخر بیانتهاست
روضه ترکیب ترا حور ازوست
نرگس بینای ترا نور ازوست
کشمکش هرچه در او زندگیست
پیش خداوندی او بندگیست
هرچه جز او هست، بقاییش نیست
اوست مقدس که فناییش نیست
منّت او راست هزار آستین
بر کمر کوه و کلاه زمین
تا کرمش در تتق نور بود
خار ز گل نی ز شکر دور بود
چون که به جودش کرم آباد شد
بند وجود از عدم آزاد شد
در هوس این دو سه ویرانه ده
کار فلک بود گره در گره
تا نگشاد این گره وهمسوز
زلف شب ایمن نشد از دست روز
چون گهر عقد فلک دانه کرد
جعد شب از گرد عدم شانه کرد
زین دو سه چنبر که بر افلاک زد
هفت گره بر کمر خاک زد
کرد قبا جبه خورشید و ماه
زین دو کلهوار سپید و سیاه
زهره میغ از دل دریا گشاد
چشمه خضر از لب خضرا گشاد
جام سحر در گل شبرنگ ریخت
جرعه آن در دهن سنگ ریخت
زآتش و آبی که بههم در شکست
پیهِ دُر و گُردهٔ یاقوت بست
خون دل خاک ز بحران باد
در جگر لعل جگرگون نهاد
باغ سخا را چو فلک تازه کرد
مرغ سخن را فلکآوازه کرد
نخل زبان را رطب نوش داد
دُر سخن را صدف گوش داد
پردهنشین کرد سر خواب را
کسوت جان داد تن آب را
زلف زمین در بر عالم فکند
خال (عصی) بر رخ آدم فکند
روی زر از صورت خواری بشست
حیض گل از ابر بهاری بشست
زنگ هوا را به کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد
خون جهان در جگر گل گرفت
نبض خرد در مجس دل گرفت
خنده به غمخوارگی لب کشاند
زهره به خنیاگری شب نشاند
ناف شب از مشک فروشان اوست
ماه نو از حلقه به گوشان اوست
پای سخن را که درازست دست
سنگ سراپردهٔ او سر شکست
وهم تهیپای بسی ره نبَشت
هم ز درش دستتهی بازگشت
راه بسی رفت و ضمیرش نیافت
دیده بسی جُست و نظیرش نیافت
عقل درآمد که طلب کردمش
ترک ادب بود ادب کردمش
هر که فتاد از سر پرگار او
جمله چو ما هست طلبگار او
سدره نشینان سوی او پر زدند
عرشروان نیز همین در زدند
گر سرِ چرخ است، پر از طوق اوست
ور دلِ خاک است، پر از شوق اوست
زندهٔ نام جبروتش اَحد
پایهٔ تخت ملکوتش ابد
خاص نوالش نفس خستگان
پیک روانش قدم بستگان
دل که ز جان نسبت پاکی کند
بر در او دعوی خاکی کند
رُستهٔ خاکِ درِ او دانهایست
کز گل باغش ارم افسانهایست
خاک نظامی که به تایید اوست
مزرعهٔ دانهٔ توحید اوست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
قِدَم: دیرینگی، بیآغازی، زمان قدیم، ضد حدوث. مرسلهپیوند: بهرشته کشنده و پیوند و نظمدهندهٔ مرسله. کنایه از زینتبخش. (آنندراج)
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.