گنجور

 
عطار

نیم شبی سیم برم نیم مست

نعره‌زنان آمد و در در نشست

هوش بشد از دل من کاو رسید

جوش بخاست از جگرم کاو نشست

جام می آورد مرا پیش و گفت

نوش کن این جام و مشو هیچ مست

چون دل من بوی می عشق یافت

عقل زبون گشت و خرد زیر‌دست

نعره برآورد و به میخانه شد

خرقه به خم در زد و زنار بست

کم زن و اوباش شد و مهره دزد

ره‌زن اصحاب شد و می‌پرست

نیک و بد خلق به یکسو نهاد

نیست شد و هست شد و نیست هست

چون خودی خویش به کلی بسوخت

از خودی خویش به کلی برست

در بر عطار بلندی ندید

خاک شد و در بر او گشت پست