گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آن غمی را که کران نیست غم حرمانست

آن شبی را که سحر نیست شب هجرانست

غیرت عشق نداری اثری در تو مگر

یوسف تست زلیخا که در این زندانست

می ‌نشاید که برد منت بی‌جا ز طبیب

درمند تو که مستغنی از درمانست

بهر خندیدن گل تا کی و چند اندر باغ

ابر نیسان چو من سوخته دل گریانست

هر یکی رشحه از چشمه چشم تر ماست

این که گویند که این قلزم و آن عمانست

وه که هر روز که خواهم غمت از دل بنهم

شوق من بر رخ زیبای تو صد چندانست

رفت چون گلشن شیراز به تاراج خزان

بر سر آشفته کنونم هوس تهرانست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode