گنجور

 
اسیری لاهیجی

دلم ز شوق رخت بی سرو سامان است

جان ز سودای سر زلف تو سرگردانست

عالم از پرتو حسن تو نماید روشن

همه ذرات ز مهر رخ تو تابانست

بخدا هرکه دلیلی طلبد گو بخود آ

یار پیداست چه محتاج دگر برهانست

وه چه رخسار و چه حسنست و چه ناز و شیوه

که دل و جان جهان جمله درو حیرانست

هر زمان تازه جمالی بنماید رخ دوست

زانکه حسن رخ او بیحد و بی پایانست

شاهد حسن تو از پرده ذرات جهان

چون عیان گشت نگویی که چرا پنهانست

هرکه صاحب نظر آمد چو اسیری بیند

که جهان پرتو خورشید رخ جانانست

 
 
 
از گنجینهٔ گنجور دیدن کنید!
ابن یمین

دو سه روزی دگرم جان بر تن مهمانست

بعد ازین وقت جدائی و وداع جانست

گه آنست که جان خو ز بدن باز کند

که میان من و جان وقت غم هجرانست

غم تن نیست که تن در وطن خویشتنست

[...]

جهان ملک خاتون

دیده‌ام در رخ جان پرور تو حیرانست

زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست

خستهٔ روز فراقت شده‌ام مسکین من

که بیا لعل شکرخای تواَش درمانست

صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جهان ملک خاتون
شاه نعمت‌الله ولی

میر میخانهٔ ما سید سر مستانست

رند اگر می طلبی ساقی سرمست آنست

نور چشم است و به نورش همه را می بینم

آفتابیست که در دور قمر تابانست

چشم ما روشنی از نور جمالش دارد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از شاه نعمت‌الله ولی
قاسم انوار

در نهان خانه وحدت قمری پنهان است

که همو جان جهانست و همو جانانست

هیچ جا نیست وزو هیچ محل خالی نیست

عقل حیرت زده در شیوه او حیرانست

پیش ما قاعده اینست، مسلم دارید

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قاسم انوار
فصیحی هروی

بی بصر دیده ارباب هوس حیرانست

ز آنکه بر دیده تصویر نظر پنهانست

در گریبان دری دیده ما روز نخست

پنجه غم شده فرموش و کنون مژگانست

دیده بگداخته نخل مژه را دادم آب

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه