گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

به غیر ساحت لیلی اگرچه صحرایی‌ست

گمان مدار که مجنون پی تماشایی‌ست

ز دشت عقل گذر کن که جای پرخطر است

به کوی عشق بکش رخت را که خوش جایی‌ست

میان‌تهی شمرندت که نیست پای شکیب

دُهُل‌صفت گرت از ضرب دست غوغایی‌ست

اگر به کشور یغماست جای لشکر ترک

به ترک چشم تو نازم که شهر یغمایی‌ست

به جز به یاد لبت باده گر کشد باد است

به روزگار تو هر جا که باده‌پیمایی‌ست

اگر که منزل دیوانگان بود زنجیر

چرا به هر خم موی تو جای دانایی‌ست

کسی که دست کش او راست حلقهٔ کعبه

چه غم که خار مغیلان شکسته در پایی‌ست

ز قید قامت سرو چمن شدم آزاد

چرا که دل به کمند بلند بالایی‌ست

تو آستین چه فشانی که عاشقان نروند

که لاجرم مگسی هست تا که حلوایی‌ست

ندانمت ز کجا و چه مظهری ای عشق

به هر سری ز تو در روزگار سودایی‌ست

چه غم ز ضربهٔ طوفان عشق آشفته

چو نوح هست چه اندیشه‌ات که دریایی‌ست

حذر ز سطوت سلطان کجا بود درویش

تو را که همچو علی در زمانه مولایی‌ست

ز هول روز حسابت نباشد اندیشه

گرت ز غیر تبرا بر او تولایی‌ست