گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

مرا تو حاصل گفتاری از جهان ای دوست

بهای هر نظرت صدهزار جان ای دوست

نه صعوه جا نکند در دهان افعی و مار

چرا به زلف تو دل کرده آشیان ای دوست

بر آستان که اگر جم بود ندارد فخر

سری که می نه بسودت بر آستان ای دوست

مراست قطره خونی نثار مقدم تست

بیا و تیغ بیار و بریز هان ای دوست

شوم چو عظم رمیم و ولیک همچون نی

نوای عشق تو خیزد ز استخوان ای دوست

نه هرکجا که بود گو رود پی چوگان

مرا سری‌ست چرایی تو سرگران ای دوست

خضر ز چشمه حیوان بقا گرفت تو را

دمیده خضر بر اطراف آن دهان ای دوست

به شوق بال‌فشانی است جان به خاک درت

مرا ز تنگی این خانه وارهان ای دوست

ندانم که از پریشان شد است آشفته

ولی به زلف تو دارد دلم گمان ای دوست

به عشق معتقدم من که آن ولی خداست

به اعتقاد بمردیم همچنان ای دوست