گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

جا کرده میان جان من دوست

چون مغز که کرده جای در پوست

گفتم بقد تو سرو ماند

کی دلبر و دلفریب و دلجوست

بالای تو سرو ناز خواندم

گفتم چو مهت عذار نیکوست

بر سرو کجا رخی است چون ماه

بر ما کجا هلال ابروست

نبود عجب ار بریخت خونم

ترکست و ستمگر است و بدخوست

عقلم بشکنجه کرد یاسا

ای عشق بیا که وقت یرغوست

رد کرده بچهره زلف و خالت

آتشکده قبله گاه هندوست

این معجزه زان دو لعل گویاست

این سحر از آن دو چشم جادوست

گه جان دهد و گهی کشد زار

این کشتن و زنده کردن از اوست

گفتم بر چشم زلف مشکین

گفتا نه بچین مقام آهوست

ما راست دل خراب بغداد

مژگان تو لشکر هلا کوست

آشفته دلم که کرده ناسور

همخابه زلف عنبرین بوست

آورد هجوم لشکر خصم

بگریز دلا به حضرت دوست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode