گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

جا کرده میان جان من دوست

چون مغز که کرده جای در پوست

گفتم به قد تو سرو ماند

کی دلبر و دلفریب و دلجوست

بالای تو سرو ناز خواندم

گفتم چو مهت عذار نیکوست

بر سرو کجا رخی است چون ماه

بر ماه کجا هلال ابروست

نبود عجب ار بریخت خونم

ترک است و ستمگر است و بدخوست

عقلم به شکنجه کرد یاسا

ای عشق بیا که وقت یرغوست

رد کرده به چهره زلف و خالت

آتشکده قبله‌گاه هندوست

این معجزه زان دو لعل گویاست

این سحر از آن دو چشم جادوست

گه جان دهد و گهی کشد زار

این کشتن و زنده کردن از اوست

گفتم بر چشم زلف مشکین

گفتا نه به چین مقام آهوست

ما راست دل خراب بغداد

مژگان تو لشکر هلاکوست

آشفته دلم که کرده ناسور

همخوابهٔ زلفِ عنبرین‌بوست

آورد هجوم لشکر خصم

بگریز دلا به حضرت دوست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
انوری

دی گفت به طنز نجم قوال

کای بنده سپهر آبنوست

در زنگولهٔ نشید دانی

گفتم چه دهند از این فسوست

در پردهٔ راست راه دانم

[...]

سعدی

سرمست درآمد از درم دوست

لب خنده زنان چو غنچه در پوست

چون دیدمش آن رخ نگارین

در خود به غلط شدم که این اوست

رضوان در خلد باز کردند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

چون جان و دلم ملازمِ اوست

بنشست به جایِ جان و دل دوست

بویی‌ست بمانده در دماغم

از دوست حیات من از آن بوست

یارم چو به حسن بی‌نظیرست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه