گنجور

 
نظامی

گویندهٔ داستان چنین گفت

آن لحظه که دُر این سخن سفت

کز ملک عرب بزرگواری

بوده‌ست به خوب‌تر دیاری

بر عامریان کفایت او را

معمورترین ولایت او را

خاک عرب از نسیم نامش

خوش‌بوی‌تر از رحیق جامش

صاحب‌هنری به مردمی طاق

شایسته‌ترین جمله آفاق

سلطان عرب به کامکاری

قارون عجم به مال‌داری

درویش‌نواز و میهمان‌دوست

اقبال دراو چو مغز در پوست

می‌بود خلیفه‌وار مشهور

وز بی‌خلفی چو شمع بی‌نور

محتاج‌تر از صدف به فرزند

چون خوشه به دانه آرزومند

در حسرت آن که دست بختش

شاخی به در آرد از درختش

یعنی که چو سرو‌بن بریزد

سروی دگرش ز بن بخیزد

تا چون به چمن رسد تذروی

سروی بیند به جای سروی

گر سرو‌بن کهن نبیند

در سایهٔ سرو نو نشیند

زنده‌ست کسی که در دیارش

مانَد خلفی به یادگار‌ش

می‌کرد بدین طمع کرم‌ها

می‌داد به سائلان درم‌ها

بدری به هزار بدره می‌جست

می‌کاشت سمن ولی نمی‌رست

دُر می‌طلبید و درنمی‌یافت

وز دُرطلبی عنان نمی‌تافت

وآگه نه که در جهان درنگی

پوشیده بود صلاح رنگی

هرچ آن طلبی اگر نباشد

از مصلحتی به در نباشد

هر نیک و بدی که در شمار است

چون در‌نگری صلاح کار است

بس یافته کآن بساز بینی

نایافته بِه‌، چو باز بینی

بسیار غرض که در نورد است

پوشیدن او صلاح مرد است

هر کس به تکی است بیست در بیست

واگه نه کسی که مصلحت چیست

سررشتهٔ غیب ناپدید است

بس قفل که بنگری کلید است

چون دُرطلب از برای فرزند

می‌بود چو کان به لعل دربند

ایزد به تضرعی که شاید

دادش پسری چنان که باید

نو‌رُسته گلی چو نار خندان

چه نار و چه گل‌‌! هزار چندان

روشن گهری ز تابناکی

شب‌روز‌کن‌ِ سرای خاکی

چون دید پدر جمال فرزند

بگشاد در خزینه را بند

از شادی آن خزینه خیزی

می‌کرد چو گل خزینه ریزی

فرمود ورا به دایه دادن

تا رسته شود ز مایه دادن

دورانْش به حکم دایگانی

پرورد به شیر مهربانی

هر شیر که در دلش سرشتند

حرفی ز وفا بر او نوشتند

هر مایه که از غذاش دادند

دل دوستی‌ای در او نهادند

هر نیل که بر رُخش کشیدند

افسون دلی بر او دمیدند

چون لاله دهن به شیر می‌شست

چون برگ سمن به شیر می‌رست

گفتی که به شیر بود شهدی

یا بود مهی میان مهدی

از مه چو دو هفته بود رفته

شد ماه دو هفته بر دو هفته

شرط هنرش تمام کردند

قیس هنریش نام کردند

چون بر سر این گذشت سالی

بفزود جمال را کمالی

عشقش به دو دستی آب می‌داد

زو گوهر عشق تاب می‌داد

سالی دو سه در نشاط و بازی

می‌رست به باغ دل‌نوازی

چون شد به قیاس هفت ساله

آمود بنفشه گرد لاله

کز هفت به ده رسید سالش

افسانهٔ خلق شد جمالش

هر کس که رخش ز دور دیدی

بادی ز دعا بر او دمیدی

شد چشم پدر به روی او شاد

از خانه به مکتبش فرستاد

دادش به دبیر دانش‌آموز

تا رنج بر او برد شب و روز

جمع آمده از سر شکوهی

با او به موافقت گروهی

هر کودکی از امید و از بیم

مشغول شده به درس و تعلیم

با آن پسران خرد پیوند

هم‌لوح نشسته دختری چند

هر یک ز قبیله‌ای و جایی

جمع آمده در ادب‌سرایی

قیس هنری به علم خواندن

یاقوت لبش به دُر فشاندن

بود از صدف دگر قبیله

ناسفته دُریش هم طویله

آفت نرسیده دختری خوب

چون عقل به نام نیک منسوب

آراسته لعبتی چو ماهی

چون سرو سهی نظاره‌گاهی

شوخی که به غمزه‌ای کمینه

سُفتی نه یکی‌، هزار سینه

آهوچشمی که هر زمانی

کشتی به کرشمه‌ای جهانی

ماه عربی به رخ نمودن

ترک عجمی به دل ربودن

زلفش چو شبی رخش چراغی

یا مشعله‌ای به چنگ زاغی

کوچک‌دهنی بزرگ‌سایه

چون تُنگ شکر فراخ‌مایه

شکر شکنی به هر چه خواهی

لشگرشکن از شکر چه خواهی؟

تعویذ میان هم‌نشینان

در خورد کنار نازنینان

محجوبهٔ بیت زندگانی

شه‌بیت قصیدهٔ جوانی

عقد زنخ از خوی جبینش

وز حلقهٔ زلف عنبرینش

گلگونه ز خون شیر پرورد

سرمه ز سواد مادر آورد

بر رشتهٔ زلف و عقد خالش

افزوده جواهر جمالش

در هر دلی از هواش میلی

گیسوش چو لیل و نام لیلی

از دلداری که قیس دیدش

دل داد و به مهر دل خریدش

او نیز هوای قیس می‌جست

در سینهٔ هر دو مهر می‌رست

عشق آمد و جام خام در داد

جامی به دو خوی رام در داد

مستی به نخست باده سخت است

افتادن نافتاده سخت است

چون از گل مهر بو گرفتند

با خود همه روزه خو گرفتند

این جان به جمال آن سپرده

دل برده ولیک جان نبرده

وان بر رخ این نظر نهاده

دل داده و کام دل نداده

یاران به حساب علم‌خوانی

ایشان به حساب مهربانی

یاران سخن از لغت سرشتند

ایشان لغتی دگر نوشتند

یاران ورقی ز علم خواندند

ایشان نفسی به عشق راندند

یاران صفت فِعال گفتند

ایشان همه حسب حال گفتند

یاران به شمار پیش بودند

و ایشان به شمار خویش بودند