گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

دید چو دیده دو بین در همه روشناییت

بر در این و آن زند حلقه آشناییت

تلخ بود مذاق من با لب شکرین تو

تیره شبست روز من با همه روشناییت

دعوی خواجگی کند بنده خاکسار تو

نوبت سلطنت زند هرکه کند گداییت

طایر جان ز شوق تو خواست که بشکند قفس

بس که شنید او ز دل قصه دلرباییت

تنگ بود به تو زمین خیمه بر آسمان بزن

کوفته در فلک ملک نوبت پادشاییت

بوالهوسان به کوی تو تا نشوند مجمتع

عرضه به این و آن دهم شکوه بی‌وفاییت

گر به قیامتم عمل زشت بود سزای آن

آتش دوزخم بده باز ستان جداییت

صرصرِ هجرِ تو ، کند گردِ وجودِ ما فنا،

باز مکش ز خاکیان دامن کبریاییت

آشفته عشق و زاهدی پرده شاهدان بکش

کان بت پارسی درد پرده پارساییت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

صبحدمی که برکنم، دیده به روشناییت

بر در آسمان زنم، حلقهٔ آشناییت

سر به سریر سلطنت، بنده فرو نیاورد

گر به توانگری رسد، نوبتی از گداییت

پرده اگر برافکنی، وه که چه فتنه‌ها رود

[...]

سام میرزا صفوی

وه که دلم کباب شد ز آتش بیوفاییت

سوخت مرا بهر کسی گرمی آشناییت

بیدل دهلوی

کار به نقش پا رساند جهد سر هواییت

شمع صفت به داغ برد آینه خودنماییت

دل به غبار وهم و وظن رفت زشغل ما و من

آینه ‌ها به باد داد زنگ نفس‌ زداییت

فقر نداشت این‌قدر رنج خیال پا و سر

[...]

افسر کرمانی

ای که نرسته در چمن سرو به دلربائیت

حیف، که همچو گل بود، عادت بی وفائیت

ای مه آفتاب رخ، در شب تار عاشقان

اشک فشانده شمع جمع، از غم روشنائیت

سینه به خاک برنهد، تن به هلاک در نهد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه