آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵

جا کرده میان جان من دوست

چون مغز که کرده جای در پوست

گفتم به قد تو سرو ماند

کی دلبر و دلفریب و دلجوست

بالای تو سرو ناز خواندم

گفتم چو مهت عذار نیکوست

بر سرو کجا رخی است چون ماه

بر ماه کجا هلال ابروست

نبود عجب ار بریخت خونم

ترک است و ستمگر است و بدخوست

عقلم به شکنجه کرد یاسا

ای عشق بیا که وقت یرغوست

رد کرده به چهره زلف و خالت

آتشکده قبله‌گاه هندوست

این معجزه زان دو لعل گویاست

این سحر از آن دو چشم جادوست

گه جان دهد و گهی کشد زار

این کشتن و زنده کردن از اوست

گفتم بر چشم زلف مشکین

گفتا نه به چین مقام آهوست

ما راست دل خراب بغداد

مژگان تو لشکر هلاکوست

آشفته دلم که کرده ناسور

همخوابهٔ زلفِ عنبرین‌بوست

آورد هجوم لشکر خصم

بگریز دلا به حضرت دوست