گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

آمد زدرم خراب و سرمست

شیشه بکف و پیاله در دست

زان فتنه که کرده بود برپا

کردیم هزار سعی و ننشست

از منظر خوب ماهرویان

حاشا که ره نظر توان بست

خون دل ما بخورد چشمت

پرهیز کجا زمی کند مست

ای کوی مغان چه رفعتست این

کت عرش برین بخاک پستست

غیر از در پیر میفروشان

حاشا که مرا در دگر هست

آن پیر طریقت و حقیقت

کش شرع مبین بخانه بنشست

آشفته شوی بدوست ملحق

وقتی که زخویشتن توان رست

از سلسله فارغ است فردا

هر کس که بحلقه تو پیوست