گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ساقی بیار جامی از آن مایه خوشی

تا بیخ غم بسوزم از آن آب آتشی

گر داروی خوشی بقدح باشدت بیار

زیرا که دل دیده بدوران آن خوشی

خوش میزنی به پرده تو مطرب نوای عشق

چون این نوا کسی نشنیده بدلکشی

ای چشم یار حالت مستیت چون بود

چون خون خلق خورده نگاهت بسرخوشی

بلبل که پیش گل بسراید غزل هزار

پیش رخت چو غنچه کشد پیشه خامشی

تا نشنوم نصحیت ارباب هوش را

بگذار تا بمانم در خواب بیهشی

آشفته همچو مرغ بنخجیر گه پرد

شاید باشتباه بدامش تو درکشی

پندارم ای غلام ثناخوان حیدری

ورنه کسی ندیده نگارین به این کشی