بده ساقی از آن می ساتکینی
که اندر شیشه مانده اربعینی
خورم صد نیش از زنبور ناچار
ببوی آنکه نوشم انگبینی
خرد را با تو کی دعویست ای عشق
که تو استاد بر روح الامینی
بکویت تشنه جان دادند عشاق
عجب تر آنکه تو ماء معینی
بتابد بر زمین هر روز خورشید
که تا برپای تو ساید جبینی
نشاید گفت کاندر آسمانی
نمی زیبد که گویم در زمینی
گرفتاری بزندان تعلق
چو عیسی گر بچرخ چارمینی
نباشد حق پرستی در گل ای دل
بدیر و کعبه افشان آستینی
عمل چون نیست آشفته به ناچار
بدرویشی بسازد خوشه چینی
در آن صحرا که کشته حب حیدر
شهی کش نیست جز قرآن قرینی