گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

بغیر از آن خم مو ایدل آشیانه نداری

خبر زکار نسیم صبا و شانه نداری

باین خوشاست دل ودیده ام بمحفل اغیار

مهی دو روز فزون جا بهیچ خانه نداری

زچیست زرد شده روی سرخ تو ایشیخ

مگر بخانه دگر زآن می مغانه نداری

بقتل من کمری بسته ای که با نظر است این

برای کشتن عاشق جز این بهانه نداری

کنونکه خون دلی هست و ناله عیش بپا کن

که احتیاج بچنگ و می و مغانه نداری

غریق لجه عشق است نوح و کشتی او

خبر دلا تو از این بحر بیکرانه نداری

حدیث از کی و جم تا بچند مطرب مجلس

مگر به پرده نواهای عاشقانه نداری

نشان مهر علی گشته است نقش جبینت

بروز حشر جز این داغ تو نشانه نداری

پناه تو چه بود صاحب زمان دل مسکین

زمیر عصر تو بیم و غم زمانه نداری