گنجور

 
نظامی

چو خسرو دید کان خواری بر او رفت

به کار خویشتن لَختی فرو رفت

درستش شد که هرچ او کرد بد کرد

پدر پاداش او بر جای خود کرد

به‌سر بر زد ز دست خویشتن دست

و زان غم ساعتی از پای ننشست

شفیع انگیخت پیران کهن را

که نزد شه برند آن سرو بن را

مگر شاه آن شفاعت در پذیرد

گناه رفته را بر وی نگیرد

کفن پوشید و تیغ تیز برداشت

جهان فریاد رستاخیز برداشت

به‌پوزش پیش می‌رفتند پیران

پس اندر شاه‌زاده چون اسیر‌ان

چو پیش تخت شد نالید غم‌ناک

به رسم مجرمان غلطید بر خاک

که شاها بیش ازینم رنج منمای

بزرگی کن‌، به خردان بر ببخشای

بدین یوسف مبین کآلوده گرگ است

که بس خُرد‌ست اگر جرمش بزرگ است

هنوزم بوی شیر آید ز دندان

مشو در خون من چون شیر خندان

عنایت‌کن که این سرگشته فرزند

ندارد طاقت خشم خداوند

اگر جرمی است‌، اینک تیغ و گردن

ز تو کشتن ز من تسلیم کردن

که برگ هر غمی دارم درین راه

ندارم برگ ناخشنودی شاه

بگفت این و دگر ره بر سر خاک

چو سایه سر نهاد آن گوهر پاک

چو دیدند آن گروه آن بردباری

همه بگریستند الحق به زاری

وزان گریه که زاری بر مه افتاد

ز گریه های‌هایی بر شه افتاد

که طفلیْ خرد با آن نازنینی

کند در کار از این‌سان خرده‌بینی

به فرزندی که دولتْ بد نخواهد

جز اقبال پدر با خود نخواهد

چه سازد با تو فرزند‌ت‌، بیندیش

همان بیند ز فرزندان پس خویش

به نیک و بد مشو در بند فرزند

نیابت خود کند فرزند فرزند

چو هرمز دید کان فرزند مقبل

مداوا‌ی روان و میوهٔ دل

بدان فرزانگی و آهسته‌رایی است

بدانست او که آن فرّ خدایی است

سرش بوسید و شفقت بیش کردش

ولی‌عهد سپاه خویش کردش

از آن حضرت چو بیرون رفت خسرو

جهان در ملک داد آوازهٔ نو

رُخش سیمای عدل از دور می‌داد

جهان‌داری ز رویش نور می‌داد