گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سزد گر نیکویی در من ببینی

که خودکام و جوان و نازنینی

به گاه خنده چون دندان نمایی

مرا اندر میان چشم شینی

مسلمان دیدمت، زان دل سپردم

ندانستم که تو کافر چنینی

مه و خورشید را بسیار دیدم

بهی از هر که می گویم، نه اینی

به عیش خوش ترش خوشنودم از تو

که گاهی سرکه گاهی انگبینی

ز جان آیم به استقبال تیرت

که بر من راست کرده در کمینی

بیا گر در همی چینی ز چشمم

به شرط آنکه مهره برنچینی