گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چرا ای دل وفا با آن بت پیمان شکن کردی

گرفتی خو بآن بیداد خو و ترک من کردی

بکام دیگران شد لعل شیرین شکر بارش

عبث تو کوهها کندی و خود را کوهکن کردی

بجز غوغای زاغ و غارت گلچین نمی بینم

بامید که ای بلبل تو جا در انجمن کردی

بود بازار یوسف گرم و تو چون پیر کنعانی

زعالم دیده بسته خانه را بیت الحزن کردی

برو شمعی پیدا کن که سوزد بهر تو تنها

چرا پروانه جانرا وقف شمع انجمن کردی

میان کاروان لیلی بخواب ناز در محمل

عبث مجنون تو خود را طایف ربع و دمن کردی

مجو یکدل که مفتون نیتس بر بالای فتانت

عجایب فتنه ای برپا میان مرد و زن کردی

لبث مهر سلیمان بود بوسید از چه اغیارش

چرا تو خاتم جم زیب دست اهرهن کردی

گسستی رشته تسبیح شیخ از طره جادو

فکندی رشته اش بر گردن او را برهمن کردی

چرا ای باغبان زآن زلف و خد و قد شدی غافل

عبث عمری تو صرف سنبل و سرو و سمن کردی

منجم در خم زلفی سهیلی کرده ام پیدا

اگر پیدا سهیلی را تو از ملک یمن کردی

نه گر نور الهستی و گنج پادشاه استی

چرا ایعشق تو منزل بویران قلب من کردی

الا ای عشق جان فرسا از اینجا پا مکش حاشا

دل آشفته کز صدامتحانش ممتحن کردی

تو نور حیدری و خازنی عشق حقیقت را

بکن بیخ هوس از دل که او را راهزن کردی