آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۵۰

ای نوش لب که داری خود آب زندگانی

بازآ که سوخت ما را سوز عطش نهانی

این شیوه از که آموخت چشمان تو که دارد ‏

با دوست سرگرانی با غیر مهربانی

با عشق عقل مسکین کی پنجه آزماید

با بازوی توانا با ضعف ناتوانی

مجنون نمود خلقی چشمت بسحر سازی

دل خون نمود جمعی لعلت بدلستانی

صورت نگار چینی گر صورتی نگارد

کی نقش پیکری بست سر تا قدم معانی

آنشوخ کان شکر بگشود کاروانها

شکر ببر زشیراز در هند تا توانی

آن یار نوسفر را از من بگوی قاصد

بازآ که نیست حاجت ما را بارمغانی

انبوه لشکر خط گرد چه زنخدان

باشد بچاه یوسف انبوه کاروانی

از درد اشتیاقم پیش لبت چگویم

تو چشمه حیاتی از تشنگی چه دانی

لیلای دشت حسنی عذرای کاخ عشقی

هر جا که دلفریبی است میبینمت تو آنی

ماهی چه در نقابی شکر چه در ختائی

سروی چه در کناری جانی در میانی

ای عشق از مجازم بردی سوی حقیقت

جانان چون آن ما شد حیف است بیم جانی

ای عشق پادشاهی میکن هر آنچه خواهی

گر بی گنه بسوزی ور بی عمل بخوانی

آشفته را پناهی جز کوی مرتضی نیست

انت الذی معاذی یا منتهی الامانی