گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گر آفتاب فلک پرده از سحاب گرفت

بچهره ماه من از مشک تر نقاب گرفت

گرفت ساقی مستان بدست ساغر و گفت

که ماه چارده بر دست آفتاب گرفت

مکن دریغ زکوة رحت زمسکینان

کنون که دولت حسنت بتا نصاب گرفت

پی عمارت دلها تفقدی باید

چرا که غمزه تو ملک بی حساب گرفت

نمانده گردن دیگر که در کمند آری

از آن زمانه تو را مالک الرقاب گرفت

چو خوی فشاند زرخساره باغبان گفتا

که بی حرارت آتش زگل گلاب گرفت

به هجر و وصل تو هر یک رقیب آشفته

سمندر آتش و ماهی وطن در آب گرفت