گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

با نکویان عاشقان را آشنایی مشکلست

پشّه را پرواز با فر همایی مشکلست

مرغ شب را دیدن مهر منیر آمد محال

از گدای ره‌نشینی پادشایی مشکلست

جسم و جان را لاجرم روزی جدایی اوفتد

لیکن از جانان دل و جان را جدایی مشکلست

بگسلد هر قید را سرپنجه دست اجل

لیک عاشق را ز عشق تو رهایی مشکلست

قطره ناچیز را گو لاف عمانی مزن

دعوی خورشید و جرم سهایی مشکلست

مدعی را گو مزن دم از مقامات علی

نیست را البته لاف از کبریایی مشکلست

گرچه از خون نافه در ناف غزال آمد پدید

لیک هر خون را دم از مشک ختایی مشکلست

شبنمی با خور نمی‌تابی دم از هستی مزن

زاغی و با طوطیت این ژاژخایی مشکلست

مردهٔ مرده تو را با معجز عیسی چه کار؟

بندهٔ بنده تو را لاف خدایی مشکلست