گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

حسن آن گوهر که عمانیش نیست

عشق آن دریا که پایانیش نیست

هر سری کاو خالیست از سر عشق

خانه ی باشد که بنیانش نیست

چشم عاشق گر نبارد سیل اشک

هست آن ابری که بارانیش نیست

حاجب سلطان عقلم جان بسوخت

عشق را نازم که دربانیش نیست

گرد هستی دامنت آلوده کرد

ای خوش آن رندی که دامانیش نیست

واجب آمد حلم با امکان صبر

آه از آن بیدل که امکانیش نیست

تا خم زلفش شد آشفته زدست

این سر شوریده سامانیش نیست