گنجور

 
جویای تبریزی

دلم چو کام هوس زان دو ناب گرفت

دگر به ساقی کوثر که از شراب گرفت

به سیل اشک ندامت کسی که تن در داد

پی عمارت عقبا گلی در آب گرفت

خداگواست که چیزی به خویش نسپارد

محاسبی که تواند زخود حساب گرفت

عرق فشان حجاب از نگاه گرم که شد

دگر که از گل رخسار او گلاب گرفت

توان به راستی از اهل ظلم باج ستاند

خدنگ ما پر پرواز از عقاب گرفت

زند به روی چمن دست روز استغنا

سحر که موج نسیم از رخت نقاب گرفت

فتد چو پرتو خورشید بر گل رویش

گمان کنند خلایق که آفتاب گرفت

هر آنچه یک نفس اندوخت از دلم مژگان

زبحر جویا در قرنها سحاب گرفت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode