گنجور

 
واعظ قزوینی

بهار آمد و، آفاق را سحاب گرفت

ز سایه، چهره ایام آفتاب گرفت

هوا، زمین و زمان راز گرد کلفت شست

بهار، بهر جنون خوش گلی در آب گرفت

چنان عزیز نگردید غم که از شادی

بوام گریه تواند کس از کباب گرفت

بداد دردسر روزگار، دی چندان

که خون لاله بهار از رگ سحاب گرفت

گرفت گرم هوا را چنان ترشح ابر

که خویش را بته خیمه حباب گرفت

جهان ز فیض هوا گشته است عالم آب

عجب نباشد اگر زخم جوی، آب گرفت

ز بس فضای جهان پر ز نکهت چمن است

توان بآتش گل از هوا گلاب گرفت

بهار بهر خودآرایی عروس چمن

بموم آینه مهر از سحاب گرفت

هجوم نکهت گل تنگ ساخت محفل را

چنانکه جای بگردیدن کباب گرفت

گمان شود که مگر میجهد شرار از سنگ

ز کوه لاله ز بس در نمو شتاب گرفت

ز بس که تار نگه ریشه میکند چو نهال

نمیتوان نظر از گل بهیچ باب گرفت

چو باد میگذرد نو بهار از آن گلشن

چراغ گل بته دامن سحاب گرفت

بسان مو که در آتش فتد زهر جانب

ز تاب آتش گل، تاک پیچ و تاب گرفت

زبس شکفتگی طبع خلق شادابست

توان ز خنده گل بعد از این گلاب گرفت

ز شوخ چشمی اختر چو گلرخان عرب

چمن نقاب سیه بر رخ از سحاب گرفت

در آتش است زهر داغ لاله، نعل بهار!

کدام گل ز رخ خویشتن نقاب گرفت؟!

بکوه و دشت، گل و لاله موج زن گردید

چنانکه راه بگردیدن سراب گرفت

ز سبزه کوه چنین بالد ار بخود، چه عجب؟

تواند از ره آمد شد سحاب گرفت!

فشرده تنگ بهم گل چنان ز جوش بهار

که بی میانجی آتش توان گلاب گرفت

ز خاک سبزه تر میکشد از آن قامت

که شاه را بتواند مگر رکاب گرفت

شه سریر امامت «رضا» که با مهرش

کسی بحشر نخواهد ز کس حساب گرفت

بزیر چرخ نگنجد شکوه شوکت او

که بحر را نتواند ببر حباب گرفت

بدور بینی درگاه قدر او خورشید

به پیش دیده خود دست از سحاب گرفت

ز عکس گنبد او، آفتاب گیرد نور

چنانکه لعل از خورشید آب و تاب گرفت

چنان خزید بهم ظلمت شب از نورش

که راه بر گذر ناوک شهاب گرفت

سواد نسخه رایش مگر کند روشن

از آن سپهر بکف، لوح آفتاب گرفت

زدند ساحت قدرش بطول عمر طناب

خضر پی شرف آمد سر طناب گرفت

ز خاک درگه او بسکه هست دامنگیر

بزور، اوج دعاهای مستجاب گرفت

نه روشنی است کز آن شیشه فلک شده پر

که رای او عرق شرم ز آفتاب گرفت

حباب نیست، که از ریزش سحاب کفش

ز بسکه گفت، نفس در گلوی آب گرفت

بخویش شعله ز بیم سیاستش لرزد

مگر بچوب ز برگ گلی گلاب گرفت؟!

ز بس که رسم گرفتن فگند از عالم

نمک برخصت او حرمت از شراب گرفت

دمی ز گریه نیاسود چشم حق بینش

ز بس در آتش دل جای، چون کباب گرفت

نیافت عیش جهان ره بخاطر پاکش

ز گریه شش جهتش را ز بس که آب گرفت

چنان ز شبنم اشکش لباس شب تر شد

که روز جامه خود را بآفتاب گرفت

بشوق منصب سقائی فضای درش

بهار مشک بدوش خود از سحاب گرفت

برفت و روب حریمش برسم فراشان

فلک دو تا شد و جاروب آفتاب گرفت

ز پاس معدلت او، عجب نباشد اگر

صدا ز کوه نیارد دگر جواب گرفت

فتاده رعشه بر اندام موج از نهیش

از اینکه دستش در کاسه شراب گرفت

از آن زمان که گزندش رسید از انگور

نهال تاک از این غصه پیچ و تاب گرفت

من از کجا و تلاش مدیح او ز کجا؟

ز کف عنان ادب شوق آنجناب گرفت!

مداد نیست، که از خامه ریخت بر ورقم

سخن ز خجلت مدحش برخ نقاب گرفت

گرفت صیت سخن گر ترا جهان، واعظ

ز فیض مدحت اولاد بوتراب گرفت

بتاب سوی دعا بعد ازین عنان قلم

که حرف مدحت او دفتر و کتاب گرفت

محیط تا که تواند گهر گرفت از ابر

سحاب تا که تواند ز بحر آب گرفت

خدا دهد همه را جذبه یی که بتوانیم

ز بحر مکرمتش فیض بی حساب گرفت