آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۱۱

به خویشتن ز چه بستی دلا تو تهمت هستی؟

که تو حبابی و از بحر بود این همه مستی

فکند لطمه موج فراق چون به کنارت

به خود مبند تو تهمت گمان مدار ز هستی

خداپرستی و حق‌جوئی است تلخ به کامت

که کام تو شده شیرین ز ذوق نفس‌پرستی

تو را که مرکز خاکست و چار طبع مخالف

کجا به مرکز علوی روی ز مرکز پستی

به پیش شمعت پروانه لاف عشق نزیبد

تو را که نیست بر آتش مجال بود و نشستی

درون ز نقشِ صنم ، بر زبان به ذکر  صمد گو،

به کعبه سجده مبر ای که خود صنم بشکستی

اگر به حلقه آن زلف تابدار اسیری

سزد که گویمت آشفته از کمند برستی

مرا چو دست تهی شد زخیر و نامه سیاهم

به جدّ و جهد به دامان مرتضی زده دستی

دلا به حلقه حبل المتین عشق بزن دست

که از کمند علایق بگویمت که بجستی