گنجور

 
سلمان ساوجی

خنک صبا که ز زلفش، خلاص یافت نفسی

صبا فدای تو بادم، برو که نیک بجستی

غلام قامت آن لعبتم که سرو سهی را

شکست قد بلندش، به راستی و درستی

بیا و عهد ز سر گیر، ای نگار اگر چه

هزار عهد ببستی، چو زلف و باز شکستی

ز زلف و چشم تو من دوش داشتم گله‌ای چند

نگفتم و چه بگویم حکایت شب مستی

تو تا حدیث نکردی، مرا نگشت محقق

که چون پدید شد از نیستی لطیفه هستی؟

مرا تو عین زلالی، ولی گذشته ز فرقی

مرا تو تازه نگاری، ولی برفته ز دستی

به نور دیده سزاوار آنکه روی تو بیند

تو لطف کردی و دردی به مردمان ننشستی

ز عهد سست و دل سخت توست ناله سلمان

تو نیز خوی فرا کن، دلا به سستی و سختی