گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

سودای تو هر شب کشدم بر سر کوئی

چون آینه هر لحظه کنم روی بروئی

کی یکسر مو جان زفسون تو برد دل

کامیخته سحر تو بر هر سر و موئی

امشب بکجا میروی ای سرو خرامان

کاز هر بن مژگان رود از یاد تو جوئی

جز کنج در میکده ما را نبود کنج

من غیر تو هرگز نکنم روی بسوئی

من خوی نگردانم و روی از تو نپیچم

ترکانه تو هر لحظه برائی و بخوئی

چون عود اگر سوخته ام بوی خوشم نیست

در آه من از زلف تو آمیخته بوئی

ای سینه سیمین تو مگر نقره خامی

ای دل تو در آن سینه مگر آهن و روئی

ای محتسب از عاقبت خویش بیندیش

روزی که زنی سنگ تغافل بسبوئی

از هو بجز از نام علی هیچ مجوئید

صوفی بعبث چند زنی هائی و هوئی

افکنده سر آشفته بمیدان ارادت

شاید که شمارند زچوگان تو گوئی