گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

چه خوش است روزگاری که بفقر بگذرانی

بمتاع دین و دنیا دل و دست برفشانی

که بود ادیبت ای طفل و زکیست این طریقت

که بدوستان کنی کین و بغیر مهربانی

دل و دین خلق بردی و نگاه می نداری

چکنی غنم نگارا که نمیکنی شبانی

نه خط است طوطیانند مقیم شکرستان

که زهندشان بیاری تو بآن شکردهانی

بگذار صحبت خضر و حدیث آب بشنو

که زلعل دلستان است بقا و زندگانی

منم آینه تو خورشید بقلب من نظر کن

که چو عکس خود به بینی تو ضمیر من بدانی

چه عجب که همچو شمع است زبان آتشینم

چکنم اگر نسوزم چو بر آتشم نشانی

زپری و آدمیزاد ببرده ای دل و دین

بنهان و آشکارا و بصورت و معانی

چه عجب که جان فزاید سخنان دلفریبم

که تو دلپذیر و دلدار مرا میان جانی

تو چه یوسفی خدا را که بمصر خوبروئی

دو جهان گرت بیارند بها که رایگانی

اگرم بگریه چشم بخندد او عجب نیست

خبری نداشت ناصح چو زآتش نهانی

من دلشده که عمریست مقیم آستانم

نه جفا بود خدا را سگ خویشم ار بخوانی

بعبث بخاک شیراز نشاندیم بحیرت

نفرستیم بطوس و بنجف نمیرسانی

زخدای و احمد آشفته مدیح حیدر آمد

تو بوصف او چه گوئی بزبان بیزبانی