گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

تو را که گفت کز احباب روی برتابی

بعمد بی گناهانرا بقتل بشتابی

بکوی دوست اگر تیغ بارد از اطراف

نه مردیست که روی از مصاف برتابی

میان قافله من چون جرس بناله و تو

میان محمل زرین بناز در خوابی

مجاهدان بغزا خون خصم مینوشند

تو را چه رفت که تشنه بخون احبابی

ببست گر در دیر و حرم برهمن و شیخ

چه احتیاج که تو قبله گاه اصحابی

چو دید آتش دل گفت مردم چشمم

بیا بیا که بر آتش فشانمت آبی

اگر زشمع شکایت کنی تو پروانه

برو برو که بدعوی عشق کذابی

حکیم گفت که الاقصر احسن آشفته

ولی زقصه زلفش سزاست اطنابی

به بیهده در جنت طلب مکن اعظ

اگر زکوی مغانت گشاده شد بابی

به هر کجا که شوم خاک می‌روم به نجف

که هست حب علی زر تو خود چو سیمابی