گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

ایکه هنوز با خودی دم مزن از مجردی

ناز بسیطی و زنی لاف زنور سرمدی

ماند بجا چو سوزنش سلسله بست زآهنش

روح که در فلک همی دم زند از مجردی

آینه بودی از ازل مظهر عشق لم یزل

نفس هوا بدل کند نیکی مرد بر بدی

نقش خلاف نسپرد از دل و دیده لاجرم

هر که بچهره علی دید جمال احمدی

چشم شهود عشق را نور تو جلوه گر چو شد

شمع بسوخت زادعا لاف چو زد زشاهدی

شیخ چو دید صومعه دامگه ریا بود

شست بآب میکده سبحه و دلق زاهدی

خود نشناخته بود لاف خداشناسیت

غازی نفس خود نه ای چند کنی مجاهدی

یا صمد است ورود تو لیک بسینه نقش بت

پیش صنم نموده ای در همه عمر عابدی

آشفته روی در حرم طوف کنان به بتکده

دین یهود داری و جلوه دهی محمدی