گنجور

 
مولانا

به حق آنک تو جان و جهان جانداری

مرا چنانک بپرورده‌ای چنان داری

به حق حلقه عزت که دام حلق منست

مرا به حلقه مستان و سرخوشان داری

به حق جان عظیمی که جان نتیجه اوست

چنان کنی که مرا در میان جان داری

به حق گنج نهانی که در خرابه ماست

مرا ز چشم همه مردمان نهان داری

به حق باغی کز چشم خلق پنهانست

رخ نژند مرا همچو ارغوان داری

به حق بام بلندی که صومعه ملکست

مرا به بام برآری چو نردبان داری

دری که هیچ نبستی به روی ما دربند

اگر ز راحت و از سود ما زیان داری

چو از فغان تو نزدیکتر به تو یارست

چه حکمتست که نزدیک را فغان داری

در آفرینش عالم چو حکمت اظهارست

تو نیز ظاهر می‌کن اگر بیان داری

به برج آتش فرمود دیگ پالان کن

برای پختن خامی چو دیگدان داری

به برج آبی فرمود خاک را تر کن

به شکر آنک درون چشمه روان داری

به سعد اکبر فرمود هین هنر بنما

که از گشایش بی‌چون ما نشان داری

به نحس اکبر فرمود رو حسودی کن

دگر بگو چه کنی چون هنر همان داری

چو کرد ظاهر هجده هزار عالم را

برای حکمت اظهار اگر عیان داری

هر آنک او هنری دارد او همی‌کوشد

که شهره گردد در دانش و عنان داری

هنروری که بپوشد هنر غرض آنست

که شهره گردد در ستر و در نهان داری

وگر بستر بپوشد هنر غرض آنست

که شهره گردد در دانش و صوان داری

نه انبیا که رسیدند بهر اظهارند

که ای نتیجه خاک از درونه کان داری

که من به تن بشرمثلکم بدم و اکنون

مقام گنجم و تو حبه‌ای از آن داری

منم دل تو دل از خود مجوی از من جوی

مرید پیر شو ار دولت جوان داری

اگر ز خویش بدانی مرا ندانی خویش

درون خویش بسی رنج و امتحان داری

بیا تو جزو منی جزو را ز کل مسکل

بچفس بر کل زیرا کل کلان داری

گمان که جزو یقینست شد یقین ز یقین

وگر جدا هلیش از یقین گمان داری

دلیل سود ندارد تو را دلیل منم

چو بی‌منی نرهی گر دلیل لان داری

اگر دعا نکنم لطف او همی‌گوید

که سرد و بسته چرایی بگو زبان داری

بگفتمش که چو جانم روان شود از تن

شعار شعر مرا با روان روان داری

جواب داد مرا لطف او که ای طالب

خود این شدست ز اول چه دل طپان داری

دلا بگو تو تمام سخن دهان بستیم

سخن تو گوی که گفتار جاودان داری

بیار معنی اسما تو شمس تبریزی

در آسمان چو نه‌ای تا چه آسمان داری