گنجور

 
جهان ملک خاتون

دلم ببردی و دانم که قصد جان داری

سر بریدن پیوند دوستان داری

نه شرط صحبت و آیین دوستان دانی

نه رسم و عادت یاران مهربان داری

به خاطرت نگذشت ای طبیب مشتاقان

که خسته ای چو من زار ناتوان داری

تو را کجا ز من مستمند یاد آید

که صد هزار چو من بنده در جهان داری

چرا تو با همه دلجویی و سبک رویی

همیشه با من دلخسته سرگران داری

به لب رسید مرا جان ز هجر او ای دل

تو تا به چند غم عشق را نهان داری

جهان به عید وصالت امیدها دارد

مباش غافل از اندیشه جهانداری