گنجور

 
سیف فرغانی

تویی که عارض رخسار دلستان داری

دلم به غمزه ربودیّ و قصد جان داری

تو بوستان جمالیّ و ناشکفته هنوز

هزار غنچه بر اطراف بوستان داری

بدین رخ چو مه و قامت چو سرو روان

تو را همی‌رسد ار سر بر آسمان داری

چو در کنار نیایی کجا توان دیدن

دقیقه‌ای که تو از لطف در میان داری

من ار ز پای درآیم تو را چه غم که چو من

هزار عاشق سرگشته در جهان داری

میان زمره خوبان مرا دلی گم گشت

توی ز جمله این دلبران که آن داری

ز دوستیّ تو کارم به کام دشمن شد

روا بود که چنین دوست را چنان داری

غمت به جان بخریدم خدات مزد دهاد

کز آن متاع نفیس اینچنین زیان داری

ز خاک درگه تو زآن مرا نصیبی نیست

که آب دیده خلقی بر آستان داری

مدام سبز بود گلشن محبت ما

اگر تو آب سخن اینچنین روان داری

تو آن مهی که تو را گفت سیف فرغانی

حدیث یا شکرست آن که در دهان داری