آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۹۰

تو این نمک که به لعل شکرفشان داری

به خنده چاشنی خوان یک جهان داری

ز زهر خورده هجران مکن علاج دریغ

چرا که تو لبن و شهد در میان داری

تو را که سخت‌تر از سنگ خاره باشد دل

چه فایده که تنی رشک پرنیان داری

سزد که اهل حقیقت بدیع خوانندت

از این معانی رنگین که در بیان داری

تو را ز سرو بود امتیاز در رفتار

به ماه فرق زمین تا به آسمان داری

لب تو نقطه موهوم یک از سخنی

هنوز اهل یقین را تو در گمان داری

نمانده مرغ دلی تا شکار غمزه کنی

برای که به کمان تیر امتحان داری

ز چین زلف به رخ تا فکنده‌ای پرده

ز مشک تازه به خورشید سایبان داری

تو فتنه‌ایّ و به تو فتنه زمان مفتون

از آن تو جلوه‌ای در آخرالزمان داری

رهت به محمل لیلی چو نیست ای مجنون

همین بس است که راهی به ساربان داری

به سرو ناز چمان شایدت اگر بالی

چمیدنی که تو ای شاخ ارغوان داری

چه غم ز فتنه آخر زمانت آشفته

که تو پناه به خاک در مغان داری

ستوده درگه شاه نجف ولی ازل

کز آن مکان شرف ایدل بلا مکان داری