گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گفتمش وقت تو کردیم دل ویران را

گفت کس جای به ویرانه دهد سلطان را

ناوکش خواستم از سینه کشم کز سر عجز

دل گرفتش بدو دستی که مکش پیکان را

گفتمش رخنه کنم در دل سنگین از آه

تیر پرتاب کجا رخنه کند سندان را

خط و خال و مژه و زلف تو خوش دام رهند

کافران نیک به بستند ره ایمان را

جز خم زلف تو کاو سایه بر آن چهره فکند

سایبان بر مه و خورشید که کرده بان را

تا کی آشفته علی جوئی و گوئی از غیر

هر که واجب طلبد نفی کند امکان را

شیخ پیمانه شکن رفت خدا را مددی

که به پیمانه می تازه کنم ایمان را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را

چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را

سروبالایِ کمان‌ابرو اگر تیر زند

عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
حکیم نزاری

می بیارید و به می تازه کنید ایمان را

غم جنّات و جهنم نبود رندان را

ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی

که در آن کوی مجالی نبود رضوان را

عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست

[...]

سیف فرغانی

در دل عاشق اگر قدر بود جانان را

نظر آنست که در چشم نیارد جان را

تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر

خود به جان تو نباشد طمعی جانان را

دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد

[...]

حافظ

رونق عهد شباب است دگر بُستان را

می‌رسد مژدهٔ گل بلبل خوش‌الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی

خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده‌فروش

[...]

قاسم انوار

وقت آن شد که می ناب دهی مستان را

خاصه من بیدل شوریده سرگردان را

قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است

تا ز خود دور کنم این سر و این سامان را

شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه