گفتمش وقت تو کردیم دل ویران را
گفت کس جای به ویرانه دهد سلطان را
ناوکش خواستم از سینه کشم کز سر عجز
دل گرفتش بدو دستی که مکش پیکان را
گفتمش رخنه کنم در دل سنگین از آه
تیر پرتاب کجا رخنه کند سندان را
خط و خال و مژه و زلف تو خوش دام رهند
کافران نیک به بستند ره ایمان را
جز خم زلف تو کاو سایه بر آن چهره فکند
سایبان بر مه و خورشید که کرده بان را
تا کی آشفته علی جوئی و گوئی از غیر
هر که واجب طلبد نفی کند امکان را
شیخ پیمانه شکن رفت خدا را مددی
که به پیمانه می تازه کنم ایمان را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر با معشوق خود صحبت میکند و از درد و دلهایش میگوید. او میخواهد محبت و عشق را در دل خود زنده کند، اما معشوق او را از این کار منع میکند و به او یادآوری میکند که هیچکس نمیتواند به ویرانه روح او کمک کند. شاعر با زیباییهای معشوقش و تأثیرات آن بر روح و دل خود بازی میکند. او به این نکته اشاره میکند که عشق و ایمان به معشوق تنها در دل او جا دارد و به همین دلیل نمیتواند از آن دور شود. در پایان، شاعر از خداوند کمک میخواهد تا با پیمانهای تازه ایمانی نو به دست آورد و از دردهای عاشقانهاش رهایی یابد.
هوش مصنوعی: به او گفتم: وقتش است و دل ویران من را تعمیر کن. او پاسخ داد که هیچکس در ویرانهها به سلطانش جا نمیدهد.
هوش مصنوعی: خواستم تیرکمانی را از دل خود بیرون بکشم، اما چون عاجز و ناتوان شدم، دل به او سپردم که مبادا تیر را بیرون بکشی.
هوش مصنوعی: به او گفتم: چگونه میتوانم با تیر غم به دل سنگین و خموش نفوذ کنم، در حالی که سنگینی سندان را نمیتوان شکست؟
هوش مصنوعی: نقش و نگار و زیباییهای تو، چنان جذاب و فریبندهاند که دلهای افرادی که به حقایق ایمان ندارند را میربایند و راه ایمان را بر آنها بستهاند.
هوش مصنوعی: به جز این که برگشتن زلف تو بر آن چهره سایه میاندازد، چیز دیگری سایهای بر ماه و خورشید نمیافکند که این هم نمایانگر زیباییات است.
هوش مصنوعی: تا کی باید در پی علی باشی و از دیگران صحبت کنی؟ هر کسی که چیزی را بخواهد، امکان آن را منکر میشود.
هوش مصنوعی: استاد و معلم ما که به ما کمک میکرد، رفت و اکنون از خداوند یاری میخواهم تا بتوانم ایمان خود را با خمره و شراب تازه کنم.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چه کند بنده که گردن ننهد فرمان را
چه کند گوی که عاجز نشود چوگان را
سروبالایِ کمانابرو اگر تیر زند
عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را
دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت
[...]
می بیارید و به می تازه کنید ایمان را
غم جنّات و جهنم نبود رندان را
ترک خود گیر که با خود به مکانی نرسی
که در آن کوی مجالی نبود رضوان را
عاقلان را به مقامات مجانین ره نیست
[...]
در دل عاشق اگر قدر بود جانان را
نظر آنست که در چشم نیارد جان را
تو اگر عاشقی ای دل نظر از جان برگیر
خود به جان تو نباشد طمعی جانان را
دعوی عشق نشاید که کند آن بدعهد
[...]
رونق عهد شباب است دگر بُستان را
میرسد مژدهٔ گل بلبل خوشالحان را
ای صبا گر به جوانان چمن باز رَسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
گر چنین جلوه کند مغبچهٔ بادهفروش
[...]
وقت آن شد که می ناب دهی مستان را
خاصه من بیدل شوریده سرگردان را
قدحی چند روان کن، که جگرها تشنه است
تا ز خود دور کنم این سر و این سامان را
شیشه خالی و حریفان همه مخمورانند
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.