عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶
میکُند سلسلهٔ زلف تو دیوانه مرا
میکِشد نرگس مست تو به میخانه مرا
متحیر شدهام تا غم عشقت ناگاه
از کجا یافت در این گوشهٔ ویرانه مرا
هوس در بناگوش تو دارد دل من
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷
میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا
من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا
منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸
کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را
کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را
تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت
خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷
بیش از این برگ فراق رخ جانانم نیست
بیش از این قوت سرپنجهٔ هجرانم نیست
کردهام عزم سفر بو که میسر گردد
میکنم فکر و جز این چاره و درمانم نیست
روی در کعبهٔ جان کرده به سر میپویم
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸
سر نخوانیم که سودا زدهٔ موئی نیست
آدمی نیست که مجنون پریروئی نیست
هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل
که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست
قبلهام روی بتانست و وطن کوی مغان
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵
ساقیا باز خرابیم بده جامی چند
پختهای چند فرو ریز به ما خامی چند
صوفی و گوشهٔ محراب و نکونامی و زرق
ما و میخانه و دردی کش و بدنامی چند
باده پیش آر که بر طرف چمن خوش باشد
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷
نقش روی توام از پیش نظر مینرود
خاطر از کوی توام جای دگر مینرود
تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز
بر زبانم سخن شهد و شکر مینرود
عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱
دوش لعلت نفسی خاطر ما خوش میکرد
دیده میدید جمال تو و دل غش میکرد
روی زیبای تو با ماه یکایک میزد
سر گیسوی تو با باد کشاکش میکرد
سنبل زلف تو هرلحظه پریشان میشد
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱
شرم دار ایدل از این دهر رهائی تا چند
بیخودی تا به کی و بیهده رائی تا چند
نیست کار تو به سامان و کیائی به نوا
غره گشتن به چنین کار و کیائی تا چند
با چنین مال و بقائی و متاعی که تراست
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷
خرم آن کس که غم عشق تو در دل دارد
وز همه ملک جهان مهر تو حاصل دارد
جور و بیداد و جفا کردن و عاشق کشتن
زیبد آنرا که چنین شکل و شمایل دارد
عاشق دلشده را پند خردمند چه سود
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۰
یار پیمان شکنم با سر پیمان آمد
دل پر درد مرا نوبت درمان آمد
این چه ماهیست که کاشانهٔ ما روشن کرد
وین چه شمعیست که بازم به شبستان آمد
بخت باز آمد و طالع در دولت بگشاد
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۳
دل همان به که گرفتار هوائی باشد
سر همان به که نثار کف پائی باشد
هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال
درد سهلست اگر امید دوائی باشد
دامن یار به دست آر و ره میکده گیر
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴
دوش عقلم هوس وصل تو شیدا میکرد
دلم آتشکده و دیده چو دریا میکرد
نقش رخسار تو پیرامن چشمم میگشت
صبر و هوش من دلسوخته یغما میکرد
شعلهٔ شوق تو هر لحظه درونم میسوخت
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۷
میپزد باز سرم بیهده سودای دگر
میکند خاطر شوریده تمنای دگر
هوس سروقدی گرد دلم میگردد
که ندارد به جهان همسر و همتای دگر
دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱
قصهٔ درد دل و غصهٔ شبهای دراز
صورتی نیست که جایی بتوان گفتن باز
محرمی نیست که با او به کنار آرم روز
مونسی نیست که با وی به میان آرم راز
در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷
گوئی آن یار که هر دو ز غمش خستهتریم
با خبر نیست که ما در غم او بیخبریم
از خیال سر زلفش سر ما پرسوداست
این خیالست که ما از سر او درگذریم
با قد و زلف درازش نظری میبازیم
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰
یارب از کرده به لطف تو پناه آوردیم
به امید کرمت روی به راه آوردیم
بر سر نفس بدآموز که شیطان رهست
از ندامت حشر از تو به سپاه آوردیم
بر گنه کاری خود گرچه مقریم ولی
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲
باز در میکده سر حلقهٔ رندان شدهام
باز در کوی مغان بی سر و سامان شدهام
نه به مسجد بودم راه و نه در میکده جای
من سرگشته در این واقعه حیران شدهام
بر من خستهٔ بیچاره ببخشید که من
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸
رفتم از خطهٔ شیراز و به جان در خطرم
وه کزین رفتن ناچار چه خونین جگرم
میروم دست زنان بر سر و پای اندر گل
زین سفر تا چه شود حال و چه آید به سرم
گاه چون بلبل شوریده درآیم به خروش
[...]
عبید زاکانی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح خواجه رکنالدین عمیدالملک
باز گل جلوهکنان روی به صحرا دارد
نوجوان است سر عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گل و خوش میخندد
لطف بین کین گل نورستهٔ رعنا دارد
آب هر لحظه چو داود زره میسازد
[...]