گنجور

 
عبید زاکانی

نقش روی توام از پیش نظر می‌نرود

خاطر از کوی توام جای دگر می‌نرود

تا بدیدم لب شیرین تو دیگر زان روز

بر زبانم سخن شهد و شکر می‌نرود

عارض و زلف دو تا شیفته کردند مرا

هرگزم دل به گل و سنبل تر می‌نرود

مستی و عاشقی از عیب بود گو میباش

«در من این عیب قدیم است و بدر می‌نرود»

دوستان از می و معشوق نداریدیم باز

«که مرا بی می و معشوق بسر می‌نرود»

غم عشقش ز دل خستهٔ بیچاره عبید

گوشه‌ای دارد از آنجا به سفر می‌نرود

 
 
 
سعدی

در من این عیب قدیمست و به در می‌نرود

که مرا بی می و معشوق به سر می‌نرود

صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار

کاین بلاییست که از طبع بشر می‌نرود

مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت

[...]

یغمای جندقی

گرچه دانم ره عشق تو به سر می‌نرود

می‌روم زان که دلم راه دگر می‌نرود

دلم از صبح شب هجر چنان شد نومید

کِش به غفلت به زبان نام سحر می‌نرود

گفته‌ام از لب شیرین تو روزی سخنی

[...]

نیر تبریزی

یاد موی توام از دیده به در می‌نرود

خط محویست که از روی قمر می‌نرود

آنکه گوید به سر آرم هوس زلف دراز

ما هم این تجربه کردیم به سر می‌نرود

صدق پیش آر که دایم نرود عشوه به کار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه