گنجور

 
عبید زاکانی

بیش از این برگ فراق رخ جانانم نیست

بیش از این قوت سرپنجهٔ هجرانم نیست

کرده‌ام عزم سفر بو که میسر گردد

میکنم فکر و جز این چاره و درمانم نیست

روی در کعبهٔ جان کرده به سر می‌پویم

غمی از بادیه و خار مغیلانم نیست

سیل گو راه در او بند به خوناب سرشک

غرق طوفان شده اندیشهٔ بارانم نیست

سر اگر میرود از دست بهل تا برود

سر سودای سر بی سر و سامانم نیست

حسرت دیدن یاران جگرم سوخت عبید

بیش از این طاقت نادیدن یارانم نیست

 
 
 
حکیم نزاری

علم الله که دگر طاقت هجرانم نیست

بی وجودت فرحی در تن بی جانم نیست

جمع چون باشم و آسوده دل و خوش خاطر

دیر شد تا به کف آن زلف پریشانم نیست

شدم از نقش خیال تو چو سوزن باریک

[...]

طبیب اصفهانی

میرسد یار و دریغا سروسامانم نیست

تحفه ای جز گهر اشگ بدامانم نیست

عاشقم عاشق و پروا، ز رقیبانم نیست

آتشم آتش و پروا، ز مغیلانم نیست

در تماشای بهشتم ز خیال رخ دوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه