گنجور

 
عبید زاکانی

کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را

کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را

تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت

خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را

ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم

می‌کند حلقهٔ زلف تو پریشان ما را

تا به دامان وصالت نرسد دست امید

دستْ کوته نکند اشک ز دامان ما را

در ره کعبهٔ وصل تو ز پا ننشینیم

گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را

ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر

کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را

 
 
 
سعدی

تا خیال قد و بالای تو در فکر منست

گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم

عبید زاکانی

همین شعر » بیت ۲

تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت

خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را

کلیم

که خریدی ز غم گردش دوران ما را

دیده گر مفت نمی داد بطوفان ما را

مفلس ار جنس خود ارزان نفروشد چکند

کم بها کرد تهی دستی دوران ما را

اشک این گرسنه چشمان مزه دارد هرچند

[...]

صائب تبریزی

می شود راز دل از جبهه نمایان ما را

نیست چون آینه پوشیده و پنهان ما را

تیرباران قضا را سپر تسلیمیم

نیست چون شیر محابا ز نیستان ما را

حال ما را غم آینده مشوش نکند

[...]

حزین لاهیجی

در دل تنگ بود جلوهٔ جانان ما را

یوسفی هست درین گوشهٔ زندان ما را

صبح رسوایی ما دامن محشر دارد

ندهد تن به رفو، چاک گریبان ما را

جلوهٔ حسن تو چون می به رگ و ریشه دوید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه