گنجور

 
عبید زاکانی

رفتم از خطهٔ شیراز و به جان در خطرم

وه کزین رفتن ناچار چه خونین جگرم

میروم دست زنان بر سر و پای اندر گل

زین سفر تا چه شود حال و چه آید به سرم

گاه چون بلبل شوریده درآیم به خروش

گاه چون غنچهٔ دلتنگ گریبان بدرم

من از این شهر اگر برشکنم در شکنم

من از این کوی اگر برگذرم درگذرم

بی‌خود و بی‌دل و بی‌یار برون از شیراز

«میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم»

قوت دست ندارم چو عنان میگیرم

«خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم»

این چنین زار که امروز منم در غم عشق

قول ناصح نکند چاره و پند پدرم

ای عبید این سفری نیست که من میخواهم

میکشد دهر به زنجیر قضا و قدرم

 
 
 
سعدی

می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم

خبر از پای ندارم که زمین می‌سپرم

عبید زاکانی

همین شعر » بیت ۵

بی‌خود و بی‌دل و بی‌یار برون از شیراز

«میروم وز سر حسرت به قفا مینگرم»

مشاهدهٔ ۱ نقل قول دیگر در همین شعر
فرخی سیستانی

ای شهی کز همه شاهان چو همی در نگرم

خدمت تست گرامی تر و شایسته ترم

تا همی زنده بوم خدمت تو خواهم کرد

از ره راست گذشتم گر ازین در گذرم

دل من شیفته بر سایه، و جاه و خطرست

[...]

سوزنی سمرقندی

من بیچاره مگر بر رخ آن مه نگرم

که چو در وی نگرم جامه بتن در بدرم

بزبان با سخن او سخن مه نبرم

بر لب او که همی گوید شهد و شکرم

تو دهی بوسه و من خامش بوسه شمرم

[...]

اثیر اخسیکتی

می‌روم از غم عشق تو چنان بی‌خبرم

که ندانم به کجا یا به چه اندیشه درم

همچو روی تو همه کار من آراسته بود

وه، که چون موی تو اکنون همه زیر و زبرم

تیغ هجران تو گر زخم چنین خواهد زد

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

ای بزرگی که چو من راه مدیحت سپرم

همه بر شارع اقبال بود رهگذرم

مهر و کین تو نهد قاعدۀ کون و فساد

کرد صدباره ازین منهی فکرت خبرم

چون نهد روی بدین گنبد پیروزه نمای

[...]

نجم‌الدین رازی

عمری است که در راه تو پای است سرم

خاک قدمت بدیدگان میسپرم

زان روی کنون آینه روی توم

از دیده تو بروی تو مینگرم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه