گنجور

 
عبید زاکانی

دل همان به که گرفتار هوائی باشد

سر همان به که نثار کف پائی باشد

هجر خوش باشد اگر چشم توان داشت وصال

درد سهلست اگر امید دوائی باشد

دامن یار به دست آر و ره میکده گیر

نشناس اینکه به از میکده جائی باشد

هوس خانقهم نیست که بیزارم از آن

بوریائی که در او بوی ریائی باشد

صوفی صافی در مذهب ما دانی کیست

آن که با بادهٔ صافیش صفائی باشد

پیر میخانه‌ام از خانه برون کرد مگر

ننگ دارد که در آن کوچه گدائی باشد

چه کند گر نکشد محنت و خواری چو عبید

هر که را دل متعلق به هوائی باشد

 
 
 
غزل شمارهٔ ۶۳ به خوانش امیر محمدی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
حکیم نزاری

من که باشم که مرا چون و چرایی باشد

یا چه مرغم که مرا با تو هوایی باشد

شدم از دست خیال تو چو سوزن باریک

سر آن رشته هم القصه ز جایی باشد

گرنه سر در سر کار تو کنم پس دیگر

[...]

جهان ملک خاتون

گفتم ای دل مگرش مهر و وفایی باشد

یا به درد من دلخسته دوایی باشد

دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند

بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد

به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه