گنجور

حاشیه‌ها

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۷:

ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم

غمِ هجرانِ تو را چاره ز جایی بکنیم

شب در اینجا نمادِ ظلمت و تاریکی ست و شبِ هجرانِ معروف توأم با غم و درد است، پس بواسطۀ اینکه در شب و بویژه سحرگاهان هنگامهٔ استجابتِ دعاست، " ما" یعنی تقریباََ همه ما انسانها که در غمِ ناشی از هجران و دوری از یارِ خود بسر می بریم باید دست به دعا برداشته و برای این هجران و فراقِ  یارِ خود از جایی چاره ای بیندیشیم تا صبحِ وصالش دمیده و با برآمدنِ خورشیدش، غم و اندوه از وجودمان رخت بربسته، شادی جایگزینِ آن گردد. پس حافظ که در ادامهٔ غزل مدد جویی از رندان را برایِ وصالِ معشوق توصیه می کند بوضوح به ما گوشزد می کند که مرادش آن یارِ دیرینِ الست یا خودِ عشق است که‌ با حضورش سراسر شادی بودیم و اکنون با فِراق و فقدانش در غم و درد بسر می بریم، امروزه هم مانندِ روزگارِ حافظ می‌بینیم علیرغمِ رفاهی که پیشرفت هایِ خیره کنندهٔ علمی به بشریت هدیه نموده است جایِ خالیِ عشق و معنا در زندگیِ ما انسانها به عنوانِ بشریت چقدر به چشم می آید، هنوز هم بی عدالتی در جهان فراگیر است و جنگ و خونریزی ادامه دارد و اگر به شدتِ جنگهایِ جهانیِ گذشته نیست نه به دلیلِ اخلاق گرایی و وجودِ یار و عشق، بلکه به دلیلِ ارتباطاتِ جمعی و دیده شدن است و زخمی شدنِ وجدانهایی که هنوز بیدارند، اما این شرم می تواند شبی یا لحظه ای با تصمیمِ بیمار دلی فروریخته و جهان را بسرعت نابود کند، چنانچه بصورتِ فردی که کمتر در معرضِ دید هستیم این غمِ ناشی از شبِ هجران بیشتر به چشم می آید، بی اعتمادی در همه جا سایه گسترده و خانواده ای کمتر شکل می گیرد که بخواهد فروپاشد، ریا کاری و قدرت طلبی فراگیر است، همه چیز در پول و انواعِ شهواتِ نفسانی خلاصه شده و در یک کلام بقولِ نیچه خدا ( عشق ) مُرده است. 

دلِ بیمار شد از دست رفیقان مددی

تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم

اما در این فضایِ غم و نومیدی حافظ همچنان امیدوار است به طبابت و درمانِ دلِ ما که یار و عشق را از دست داده و حالش خوب نیست، پس از رفیقانِ راهِ عاشقی استمداد می طلبد تا طبیبِ عشقی همچون مولانا و حافظ را به سرِ بالینِ این دلِ محتضر آورده و دوا درمانش کنند، باشد که با روشهای درمانیِ آن بزرگان بار دیگر پس از پیمان و پیمانهٔ الست، عشق در دلها جوانه زده و جهان پُر از عاشقان شده، غریوِ شادی در زیرِ این گنبدِ نیلی طنین انداز شود.

آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت

بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم

اما چرا آن یار رنجیده خاطر شد و دلِ بیمارِ از دست رفته ای را که عشقی در آن وجود ندارد رها کرد و رفت، که با رفتنش گویی تیغ بر کشیده، موجب‌ِ اینهمه خون و درد در جهان گردید، مگر چه جُرم و جنایتی از انسان سر زد؟ حافظ می‌فرماید انسان هیچ جُرمی مرتکب نشده است، پس از تولد و حضورِ انسان در این جهان او که از جنسِ عشق و شرابِ الست و عالمِ معناست باید برای زنده ماندن در عالمِ ماده ، خویشتنی جسمانی بر رویِ جنسِ اصلیش که عشق است تنیده و بنا می کرد، تا اینجا هیچ جُرمی از او سر نزده، اما بنظر می رسد حفظِ این خویشتنِ جدیدِ ذهنی و توهمی پس از نوجوانی و در بزرگسالی که هنوز هم جهان را یکسره جسم می بیند و زیبایی ها و لذاتِ فریبندهٔ زلف را به یار یا عشقِ حقیقی ترجیح داده است موجبِ رنجشِ وی شده و او که توقعِ بازگشتِ سریعِ  انسان به خویشِ اصلی را داشته است به تیغِ درد و غم او را زده و به تَرکَش رضایت می دهد و چنانچه حافظ اشاره کرد این قصهٔ همهٔ ماست.                                                                                     

 در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا   

                                                سرها بریده بینی بی جُرم و بی جنایت

پس‌ حافظ می فرماید شما را بخدا هر کسی می تواند چاره ای بیندیشد، کاری بکند و آن یارِ رنجیده خاطر را بازگرداند، تا بارِ دیگر با حضورش انسان صفایی کرده و با تجربهٔ عشق از درد و زخمهایِ آن تیغ رهایی یابد. مولانا میفرماید؛

جان هایِ خلق پیش از دست و پا       از وفا بودند اندر صفا

چون به امرِ اِهبِطوا بندی شدند         حبسِ خشم و حرص و خرسندی شدند

خشک شد بیخِ طَرَب راهِ خرابات کجاست؟

تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم

بیخ یا ریشهٔ طرب همان خویش یا جانِ اصلیِ انسان است که از جنسِ خداوند یا شادیِ محض است، و این خویشِتنِ انسان که بنا بر ضرورتِ حیاتِ جسمانی بر رویِ ریشه و جانِ اصلی تشکیل شده آب را جذبِ خود نموده و موجبِ خشکیِ ریشه شده و درنتیجه طرب و شادی جایِ خود را به غم و درد و اندوه داده است، اما حافظ خود راهِ چاره را نشان می دهد و خرابات را تنها مکانی می یابد که در آن شراب یا آبِ زندگانی یافت می شود که با جاری شدنش بر ریشه، یعنی بر خویش یا جانِ اصلیِ انسان امکانِ رُشدِ دوباره میسر می گردد، پس در جستجویِ راهِ خرابات بر می آید به امید اینکه جانِ اصلیِ انسان در چنین آب و هوایی رشد و نمو کرده، بار دیگر شادی و طرب بر اوحاکم شود.

مدد از خاطرِ رندان طلب ای دل ور نه

کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم

رندان بنا به تعریفِ حافظ ویژگی هایِ مختلفی دارند و خود در ابیاتِ مختلف به آن پرداخته است، از آن ویژگی‌ها یکی خردمندی ست، پس‌ در اینجا نیز توصیهٔ حافظ برای گرفتنِ نشانیِ خرابات مدد جویی از رندانِ خردمند و صاحبِ خاطر یا اندیشه ای چون مولانا و حافظ است تا دیگرانی که خود راهِ خرابات را نمی دانند و به بیراهه رفته اند نشانیِ غلط ندهند، در مصراع دوم حافظ ادامه می دهد اگر آدرسِ خرابات را از نا اهلانِ بدونِ خاطر و فکر جستجو کنی بدلیل اینکه کارِ رسانیدنِ آب به ریشه و خویشِ اصلی کاری ست بسیار صعب و دشوار، امکانِ اینکه خطایی مرتکب شوی بسیار زیاد است، در حالیکه با محدودیتِ عُمرِ انسان و فرصت‌های از دست رفتهٔ پیشین، فرصتی برای اشتباهِ بیشتر وجو ندارد.

سایهٔ طایرِ کم حوصله کاری نکند

طلب از سایهٔ میمونِ هُمایی بکنیم

طایرِ کم حوصله تمثیلی ست از انسانهای بی خاطر و اندیشه ای که نشانیِ خرابات را اشتباه دریافته اند و راهنماییِ آنان نیز بجز فرصت سوزی ثمری ندارد، آنان پرنده هایی هستند که هر دَم از شاخه ای به شاخهٔ دیگر می‌پرند، پس سایهٔ آنان نیز مستمر نیست، فلاسفه از این جمله پرندگان هستند که هزاران سال است از افلاطون و سقراط و ارسطو تا قرونِ اخیر و مارکس و هگل و کانت و هایدگر و نیچه، هر روز از شاخه ای به شاخه ای دیگر می پرند و با استدلال و نفی و اثبات گمان می کنند راهِ خرابات را می دانند، اما بنظر می رسد آنان خود بیخ و ریشه شان خشک است و نیازمندِ آب، پس نمی توانند راهنمایِ دیگران باشند، و حافظ توصیه می کند از سایهٔ میمون و مبارکِ هُما، یعنی رندانِ صاحب خاطر و اندیشه ای چون مولانا و حافظ مدد جویی کنیم که پیوسته هستند و بر هرکه سایه گسترانند او را بسوی سعادتمندیِ ابدی راهنمایی می کنند. مولانا می فرماید؛

پایِ استدلالیان چوبین بوَد     پایِ چوبین سخت بی تمکین بُوَد

یعنی فلاسفه کنترلی بر افکارِ خود ندارند و با پایِ چوبین و کُندِ بی تمکینِ خود هر لحظه به سویی می روند،‌ پس پیروانِ آنها نیز چاره ای جز این نداشته و هر دَم مرغِ بامی می شوند، درواقع نیز اگر نیک بنگریم خواهیم دید هرآنچه فلاسفه از آغاز تا اکنون گفته اند و هزاران کتابی که نگاشته اند، سرفصلهایِ مفیدش در آثارِ حافظ و مولانا آمده است .

پس حافظ در غزلی دیگر می فرماید؛

دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی     که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

و در غزلِ ۴۷ می فرماید؛

به کویِ میکده هر سالکی که ره دانست     درِ دگر زدن اندیشهٔ تَبَه دانست

دلم از پرده بشد حافظِ خوشگوی کجاست

تا به قول و غزلی ساز و نوایی بکنیم

پرده در اینجا پردهٔ موسیقی ست، دلِ عاشقان باید در پرده و هماهنگ با ریتمِ زندگی بنوازد و بنظر می رسد اکنون با بیانِ حرفِ دیگران، این دل از پرده بیرون شده و به اصطلاح خارج می نوازد، بر حافظ و بزرگان که در لفافه و پرده سخن می گویند گناهی نیست چرا که اشاره ای کرده و می گذرند، اما ما با باز کردنِ سخن پرده دری می کنیم، پس باید حرفِ خودمان را بزنیم و از غیبتِ کردن پشتِ دیگران پرهیز کنیم، به این منظور باید ببینیم حافظِ خوش سخن کجاست و چه می گوید، تا به برکتِ بیانِ حکیمانهٔ او و غزلهایش ما نیز به ساز و نوایی بپردازیم، یعنی با ساز و نوا یا آهنگِ خوش بخوانیم، با این کار ذهنِ خود را کنترل می کنیم و فرصتی به او نمی دهیم تا به غیبتِ دیگران بپردازد، بویژه اگر به تکرار و حفظِ ابیات و غزلهای نابِ او مشغول شویم.

عیبِ درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کارِ بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

 

سحر در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۲:۱۵ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶:

🌹

بهنام اعظمیان در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۳۷ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۳ - کاش یارب:

تا شدم خوار تو رشگم به عزیزان ...

به جای رشگم

باید از کلمه رشک ( و در نهایت : رشکم ) استفاده شود

لطفا اصلاح فرمایید

آسید کاظم در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۱:۰۰ دربارهٔ وحشی بافقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵:

بیت ششم اشتباه تایپ دارد "صد" درست است نه "سد"

سحر در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۷ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۳:

🌹

کوروش در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۵۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۹ - غرض از سمیع و بصیر گفتن خدا را:

چرا ابتدای این بخش درباره سمیع و بصیر بودن خدا گفته و بعد توضیح داده که اینا اسم علم نیست و تضاد اسم و صفت رو توضیح داده لطفا هرکی میتونه این بخش از مثنوی رو کامل تفسیر کنه ممنون میشم

کوروش در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۵۸ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۹ - غرض از سمیع و بصیر گفتن خدا را:

چرا ابتدای این بخش درباره سمیع و بصیر بودن خدا گفته و بعد توضیح داده که اینا اسم علم نیست و تضاد اسم و صفت رو توضیح داده لطفا هرکی میتونه این بخش از مثنوی رو کامل تفسیر کنه ممنون میشم

کوروش در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۵۶ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۹ - غرض از سمیع و بصیر گفتن خدا را:

اسم مشتقست و اوصاف قدیم

 

نه مثال علت اولی سقیم

 

یعنی چه ؟

 

 

سرو روان در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۵۰ در پاسخ به تابش دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲:

شما ذوق ادبی واقعا خوبی دارین ، 

پیشنهاد میکنم ادامه بدین بلکم چیزی شدین.

منتهی پیش از پیشنهاد دادن ، یه دور اشعارتونو تقطیع کنید ...

من یه دانش آموز دوازدهمی ام ، و خیلی راحت متوجه شدم که ابیاتتون از لحاظ وزنی سرشار از ایراد اند و نه تنها با شعر ، بلکه با یکدیگر هم تناسب ندارند .

سحر در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۲۱ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴:

🌹

دکتر صحافیان در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۲۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۷:

  ای مسلمانان! پیش ازین دلی آگاه داشتم که هر مشکلی را به پیشگاهش می‌بردم.

۲-اگر در گرداب اندوه می‌افتادم با تدبیرش به ساحل نجات می‌رسیدم.
۳- آری دردشناس و چاره اندیش بود که پشتوانه صاحب‌دلان بود.
۴- اما به کوی معشوق که رسیدم دلم را گم کردم، پروردگارا! منزل عشق چطور مرا پایبند و اسیر کرد!
۵- آری هنر و فضیلت مایه محرومیت و ناکامی است اما از من محروم‌تر کیست( آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکتد- چون هنرهای دگر مایه حرمان نشود- فلک به مردم نادان دهد زمام مراد و ...نشان‌دهنده باور به ناکامی فضیلت دارد- هنر عشق نیز با فراق همراه است)
۶-بر جان پریشان عاشقم دل بسوزانید که پیش از عاشقی کاردان و سرآمد بود.
۷- اما پس از آگاهی بخشی عشق و تولد دوباره، گفتارم در هر مجلسی دلپذیر و شیرین شد.
۸- اکنون نگو که حافظ نکته دان ک باریک‌بین است که در وادی عشق او را نادانی استوار یافتیم(خانلری: محکم غافلی)
ابتدای غزل سخن از دل آگاه است ولی والاتر از آن وادی عشق است که منجر به بیخودی و آغاز ورود به وادی فنا می‌شود، که در بیت ۴ بیان شده و در بیت ۷ و ۸ بیان شده است.
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح

 پیوند به وبگاه بیرونی

رضا از کرمان در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۴۳ در پاسخ به کوکب دربارهٔ کسایی » دیوان اشعار » مدح حضرت علی (ع):

سلام 

  حاشیه شما مرا یاد بخشی از کتاب  زندگانی من ،اثر زنده یاد احمد کسروی انداخت آنجا که خاطره سفرش را به قلم تحریر در آورده  ایشان میگوید در سال 1318 با اتوبوس از تهران عازم قزوین بودیم  سر هر پیج وگردنه ای سه تا صلوات میفرستادیم  بعد نوبت لعنت چی ها میشد  بر یزید لعنت وما میگفتیم بیش باد بر شمر لعنت بیش باد برابن ملجم ، معاویه، لعنت....  هرکس عطسه میکرد راننده اتوبوس را  پنج دقیقه کناری میزد که صبر آمده ،به هر امامزاده که میرسیدیم همه فاتحه میخواندیم وپول صدقه به صندوق ها می انداختیم  بعد از پنج ساعت وفرستادن 264 صلوات لاستیک اتوبوس ترکید وواژگون گردید . روحت شاد مرد.

 

 

محمد نوا در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۴۵ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۲۴:

با سلام 

خواندن شعرهای مولانا باعث میشه انسان فکر کنه که مولانا با ماست و یک توهم بزرگ بودن به انسان جذب بشه این از ضعف های وجودی انسانه باید اصلاح بشه 

مرتضا اسماعیل آبادی در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۲۸ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۰:

نسخ خطی موجود متعلق به قرن ۸ و ۹ نا خلف باشم هست که منطبق با رندی شاعر هست بخصوص که من چرا ملک جهان را به جویی نفروشم نه بلاغت خاصی داره نه نکته‌ی نغز و زیبایی.

فقط چرا «دو» گندم!؟ چرا یک یا سه یا چهار نه!؟

مساله فقط وزن بوده!؟

عزیزی نوشته منظورش حضرات علی و فاطمه هستند :)))) اون هم از حافظ اهل سنت!

مهریار mohsen.۲۹۸@gmail.com در ‫۵ ماه قبل، شنبه ۹ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۱۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۲:

در نسخه ی چاپ هند که نگاه میکنم میبینم یک بیت در پایان دارد که  در دیوان های در دست ما نیست کنید :

من آن دم برگرفتم دل ز حافظ

که ساقی گشت یار و ناگزیرم 

که معنیش این میشه که من اون لحظه ای که ساقی یارم شد دل از خود و خویش برگرفتم 

ضمنا در آن چاپ بیت "چو حافظ گنج او در سینه دارم" نگاشته شده : "فراوان گنج او در سینه دارم" که به نظر درست تر است

ر.غ در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۷ دربارهٔ حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۳:

در عمل طربگران معنی ساحری نگر

فرهود در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۳۵ در پاسخ به بابک چندم دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۶ - اندرز و سوگند دادن مهین‌بانو شیرین را:

درود‌،

در معنای این بیت شما درست می‌فرمایید. مثال صحیحی نبود، این بیت را به عنوان مثالی جانبی آوردم و به علت شتاب، اشتباهی در معنا رخ داد. در نظر پیشین به عنوان تذکر اضافه کردم.

کسی نمی‌‌تواند رد کند که در اساطیر، ناهید (یا زهره) جنبه زنانه و برجیس (یا هرمز) جنبه و وجه مردانه دارد. اگر اولین نظر من را در بالا دوباره نگاهی بیندازید می‌بینید که مبنای استدلال اصلی من در این قسمت و بخش بنابر همین بود.

پیروز باشید

ر.غ در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۲۳:۲۹ دربارهٔ حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲۳:

با سلام لطفا رغبت را رغبتت کنید در این بیت: رغبتت ار به بوستان نیست به گورخانه رو

بابک چندم در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۲۹ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۳۶ - اندرز و سوگند دادن مهین‌بانو شیرین را:

باز هم درود

در این بیت که شما آوردی:

"چو برجیس در جنگ هر بدگمان

کمان دارم و برندارم کمان"

کمان نخست اشاره به قوس، خانه/برج نهم فلک، است که برجیس/مشتری حاکم/فرمانروای آنست و طبیعت و مختصات آنان...کمان دوم نیز اشاره به کمان شکاری/جنگی (تیر و کمان) است که می گوید همچون برجیس آنرا بر ندارد (در بر ندارد/دارای آن نیست)...

در نجوم سلحشوری و کمانداری مختص بهرام/مریخ است، آنچنانکه حافظ هم آورده: "به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش"...

برای همین هم اگر بهرام/مریخ را در کنار زهره آورده بود آنگاه می شد بیان شما را محتمل دانست که اشاره به خسرو وسلحشورانش دارد، ولی برجیس را بعید میدانم...

سرافراز باشی

یاسر در ‫۵ ماه قبل، جمعه ۸ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۱۱ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » سهراب » بخش ۱:

کنج منطقه ای است در شمال شرق ایران قدیم 

۱
۱۵۷
۱۵۸
۱۵۹
۱۶۰
۱۶۱
۵۲۷۱