گنجور

حاشیه‌ها

کوروش در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۲۲:۰۰ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۱ - قصهٔ آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد:

کس نمی‌داند که چون مصروع گشت

 

یا چه شد کور افتاد از بام طشت

 

یعنی چه ؟

 

کوروش در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۲۱:۵۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۱ - قصهٔ آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد:

 

آن یکی کف بر دل او می براند

 

وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند

 

کف بر دل راندن یعنی چه ؟

 

 

سحر در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۹:۵۱ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۴:

🌹

رضا از کرمان در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۲۳ در پاسخ به کوروش دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۹ - غرض از سمیع و بصیر گفتن خدا را:

سلام آقا کوروش 

  تفسیر مثنوی شریف که از عهده حقیر خارجه ولیکن دریافت خودم را خدمتت مینویسم  اگر نگاه کلی به این بخش  وبخشهای قبل از آن داشته باشی  فهم مطلب راحت تر میشه حکایت عاشق ومعشوق بدانجا رسید که عاشق از بیم داروغه به باغی گریخت که دست بر قضا معشوقش در آن باغ در جستجوی انگشتریش بود  در اینجا به چند نکته اشاره کرده  اول اینکه عسس گرچه در ظاهر مایه شر وگرفتاری است برای عاشق موجب رحمت شد زیرا اورا به معشوقش رساند  یعنی امور این جهان نسبی است ونمیتوان به امور دنیا نسبت شر یا خیر مطلق داد  مطلب دوم اینکه با توجه به تمنای غلط عاشق از معشوقه خود در آن خلوت، عشق واقعی را بری از شهوات نفسانی میداندوهر شهوت پرستی نباید لاف از عاشقی بزند  مطلب بعدی که به سوال شما مربوط میشود ناظر بودن خداوند بر اعمال بندگان در هر حال ومکان است .

و برای تفهیم بیشتر این موضوعات حکایت واعظ منبری، سوال از عیسی و سپس قصه فسق زن صوفی را آورده وبعد آن در خصوص صفات واسما خداوند سخن رانده است  به اعتبار نص قرآن کریم و مبانی فکری تمام فرق اسلامی  حضرت حق دارای اسما حسنی وصفات علیاست که در قدیم بودن وحادث بودن صفات ، یا اینکه به واسطه تعدد اسما وصفات در بعضی نحله های اسلامی  اختلاف است  مثلا گروهی معتقند که تعدد صفات الهی آدمی را از وادی توحید به دره شرک وثنویت می اندازد که خود بین علمای علم کلامی وفلسفی موضوعی مجادله انگیز است که جای بحث آن در اینجا نیست ودر کل میتوان گفت ذات احدیت بصورت کمیتی واحد است گرچه صفات واسما مختلف دارد ولیکن ذات حق چون واحد است پس صور مختلف واقوال گوناگون صفات در ذات واحدند

  هنر جناب مولانا در این است که علیرغم اینکه خود از علمای بزرگ علم کلام وفقه واصول وتصوف است ولی در نگارش مثنوی سعی داشته که از ورود به این مناقشات فرق اسلامی بپرهیزد  تا فهم کلام برای عوام ساده گردد ما هم به پیروی از ایشان از اطاله کلام در این خصوص می پرهیزیم وفقط به هفت اسم اصلی خداوند که تمامی فرق اسلامی بر آن متفق القولند تحت عنوان ایمه سبعه ،اشاره کرده وبه پاسخ شما میپردازیم که عبارتند از علیم ،بصیر، سمیع، قدیر، حی، مرید ومتکلم

منظور از تضاد اسم وصفت را مولانا برای خداوند به کار نبرده ومقصود ایشان این است که گاهی اسما با مسمی خود همخوانی ندارند مثلا ممکن است اسم کسی رحمان باشد ولی در اونشانی از رحمانیت نبینیم یا نام یک نفر ماهرخ است ولیکن بسیار کریه المنظر است یا انسان ممسک وخسیسی نامش میتواند  جواد باشد یا بقول خودش نام یک سیاه زنگی ممکن است کافور باشد  یا نوزادی که در عید قربان متولد شود را حاجی مینامیدند که ممکن است اصلا به زیارت وحج نرود ، در دفتر دوم داریم 

در جهان بازگونه زین بسی است

در نظرشان گوهری کم از خسی است 

مربیابان را مفازه نام شد 

نام ورنگی عقلشان را دام شد 

مفازه در زبان عرب محل نجات ورهایی است حال آیا بیابان برهوت جای رهایی است  بقول مولانا   کی مفازه زفت آید با مفاز  ، پس اسامی با مسمی خود مفارقت دارند که در ابیات بعد  دردفتر دوم موضوع را شرح داده  ولیکن در ابیات بعدی دفتر چهارم  میگوید برای خداوند اگر اسما وصفات خدا با هم مناسبت نداشته باشد این مسخره جلوه مینماید  مثل اینکه آدم کری را سامع وشنوا بنامیم یا نابینایی را بینا  واگر مثل رسم متداول آدمیان که نام با صفت سنخیتی ندارد این موضوع را به خداوند بسط دهیم مایه طنز و مسخرگی است .وکلامم را بیتی از عطار تمام میکنم که میفرماید اگر به یکی از اسما خدایی متصف هستی جای بسی شکر دارد.

از مسمی کس نخواهد یافت هرگز شمه‌ای

گر به تو اسمی رسد واجب بود شکرانه‌ای

شاد باشی عزیزم

 

عبدالرضا فارسی در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۱۰ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۵:

به دوزخ مبر کودکان را به پای ...

که دانا نخواند ترا پاک رای

سیدحسین طاهری در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۳۵ دربارهٔ عنصری » قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید » شمارهٔ ۱۵:

عبیر است صحیح است

گوهر دل فروز در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۳۳ دربارهٔ غبار همدانی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹:

به نظر می رسد مصرع اول باید به این صورت باشد: گر گنج غمت در دل ویرانه نمی‌شد چرا که اولا تکرار قافیه در بیت اول رخ خواهد داد و خلاف قواعد است ثانیا با معنای مصرع سازگار تر است و گنج غم غالبا در ویرانه است ثالثا شاعر قصد داشته که از صنعت رد القافیه استفاده کند لذا در مصرع چهارم باز از ویرانه استفاده نموده است. در نتیجه حتی چنانچه هیچ یک از نسخه ها چنین ضبطی نداشته باشند بنا به تصحیح قیاسی پیشنهاد می شود بیت نخست اینطور باشد: گر گنج غمت در دل ویرانه نمی شد، ویرانه مقام من دیوانه نمی شد. همچنین بر اساس رابطه معنوی و بین الانفسی که بین اینجانب و مرحوم غبار می باشد و اشعار ایشان ورد شب های تار این بنده بوده و هست به نظرم مطمح نظر خود آن جناب نیز همین ضبط باشد.

سیدمحمد جهانشاهی در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۲۸ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۹۹۹:

درون خانه ی خود ، هر گدا شهنشاهی است

گوهر دل فروز در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۲۰ در پاسخ به بابک چندم دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶:

در تایید فرمایش شما بیت دیگری هم در سایر نسخ نقل شده است از قرار ذیل:

غلام پورشه ی جمّاش آن سهی سروم

که گشته است اتومات و بر آن کلاچی نیست

Khishtan Kh در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۵۲ دربارهٔ سعدی » گلستان » باب اول در سیرت پادشاهان » حکایت شمارهٔ ۶:

وای بر آن قامت که من من می کند 

هم بر آن همت که بیهوده سخن می کند

نازم آن شاهی کندر ملک خویش 

کهنه ای آراسته بر تن می کند

 

هیچ در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۴۷ دربارهٔ مولانا » مثنوی معنوی » دفتر سوم » بخش ۱۰۲ - دعا و شفاعت دقوقی در خلاص کشتی:

سلام. 

شماره ۲۲

روبها پا را نگه دار ایمن از خارو کلوخ

پا چو نباشد دم چه سود ای چشم‌شوخ

 

                سوته دلان 

نگار تازه خیز در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۲۶ دربارهٔ خواجه عبدالله انصاری » مناجات نامه » مناجات شمارهٔ ۲۷:

الهی! هرچه بی طلب به ما دادی به سزاواری ما تباه مکن و هرچه بجای ما کردی از نیکی، به عیب ما بریده مکن و هرچه نه به سزای ما ساختی به ناسزایی ما جدا مکن.

متن درست این است

یوسف علیزاده در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۲:۱۵ دربارهٔ شهریار » گزیدهٔ اشعار ترکی » انس و جن ( با ترجمهٔ فارسی):

تلفظ و معانی بسیاری از کلمات در زبان ترکی استانبولی و ترکی آذربایجانی زمین تا آسمان فرق می کند، من جمله کلمه «دوستاغ» . جناب نریمان به عمد و از روی جهل از شهریار که دارای اقیانوسی از خزانه لغات هست ایراد میگیرد و آن کلمه را بی معنی می داند. اصلا کلمه دوستاغ ترکی آذربایجانی چه ربطی به کلمه توت و توتساخ و توتساق ترکی استانبولی داره؟ لطفا در مورد لغاتی که معنی اش را نمی دانی آدرس اشتباه ندهید.

مسافر در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۵۲ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱:

سلام

این غزل توسط آقای پرویز شهبازی در برنامه 1008 گنج حضور به زبان ساده شرح داده شده است

می توانید ویدیو و صوت شرح  غزل را در آدرسهای  زیر پیدا کنید:

 

parvizshahbazi

 

aparat

بهزاد دماوندی در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۲۸ در پاسخ به مجتبی دربارهٔ سعدی » گلستان » باب هشتم در آداب صحبت » حکمت شمارهٔ ۳۰:

اعتماد به نفس فقط ...

سیده عروی در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۰۰ در پاسخ به عزیزی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۲:

پس باید گفت:

به آب روشن می عارفی طهارت کرد 

ورفته رفته به این کار زشت عادت کرد 

 

طاهری در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۵۳ در پاسخ به حسن دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲:

درود خدمت شما دوست عزیز 

این بیت درواقع این چنین است:

یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند/ از رویِ تو بیزارم گر روی بگردانم

معنای ظاهری این است که شاعر خطاب به دوست(معشوق) میفرماید اگر یک سپاه از جنگاوران بر من حمله کنند من هرگز از جنگ ترسی ندارم تنها درصورتی ممکن است که از جنگ فرار کنم که از عشقِ تو بیزار باشم (که چنین نیست)

قطره … در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۴۶ در پاسخ به برگ بی برگی دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳:

بسم الله الرحمن الرحیم 

سلام مهربان نگارنده ی عزیز 

بینهایت سپاسگزارم ،همین بس که بدانید  برای بنده بسیار مفید است این کُدگشایی های شما .

شما بی شک از کسانی هستید که زکات فقرا را پرداخته و به وعده ی بر حق خداوند یکتا ،شما از رستگاران عالمید !

سیّد مبین محدثی در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۴۴ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷:

«هست از طالب فزون درد طلب مطلوب را»

درد طلب کردن(دردی که در دوری و طلب یار کشیده می‌شود، معادل شوق وصال) برای معشوقه سخت‌تر(بیش‌تر) از عاشق است

 

«بوتهٔ خاری‌ست جنت محو دیدار ترا»

جنت برای آن کسی که محو دیدار تو شده، مانند بوته‌ای خار جلوه می‌کند

 

سیر‌چشمی می‌کند مکروه هر مرغوب را

آنکه چشمش سیر باشد هیچ مرغوبی به چشم‌اش نمی‌آید و گویی همه‌ی مرغوب‌ها به چشم او مکروه می‌آیند

(سیر چشمی: چشم سیر بودن)

 

«از شکستن می‌شود پوشیده در دل راز عشق»

«پاره کردن می‌کند سربسته این مکتوب را»

(از : از جهت، از بابت)

راز عشق از این جهت در دل انسان پوشیده و پنهان است که می‌خواهد آن را بشکند

(به همین سبب، معشوق)نامه‌ی من را سربسته پاره می‌کند

برگ بی برگی در ‫۵ ماه قبل، یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۴:۲۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۷:

ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم

غمِ هجرانِ تو را چاره ز جایی بکنیم

شب در اینجا نمادِ ظلمت و تاریکی ست و شبِ هجرانِ معروف توأم با غم و درد است، پس بواسطۀ اینکه در شب و بویژه سحرگاهان هنگامهٔ استجابتِ دعاست، " ما" یعنی تقریباََ همه ما انسانها که در غمِ ناشی از هجران و دوری از یارِ خود بسر می بریم باید دست به دعا برداشته و برای این هجران و فراقِ  یارِ خود از جایی چاره ای بیندیشیم تا صبحِ وصالش دمیده و با برآمدنِ خورشیدش، غم و اندوه از وجودمان رخت بربسته، شادی جایگزینِ آن گردد. پس حافظ که در ادامهٔ غزل مدد جویی از رندان را برایِ وصالِ معشوق توصیه می کند بوضوح به ما گوشزد می کند که مرادش آن یارِ دیرینِ الست یا خودِ عشق است که‌ با حضورش سراسر شادی بودیم و اکنون با فِراق و فقدانش در غم و درد بسر می بریم، امروزه هم مانندِ روزگارِ حافظ می‌بینیم علیرغمِ رفاهی که پیشرفت هایِ خیره کنندهٔ علمی به بشریت هدیه نموده است جایِ خالیِ عشق و معنا در زندگیِ ما انسانها به عنوانِ بشریت چقدر به چشم می آید، هنوز هم بی عدالتی در جهان فراگیر است و جنگ و خونریزی ادامه دارد و اگر به شدتِ جنگهایِ جهانیِ گذشته نیست نه به دلیلِ اخلاق گرایی و وجودِ یار و عشق، بلکه به دلیلِ ارتباطاتِ جمعی و دیده شدن است و زخمی شدنِ وجدانهایی که هنوز بیدارند، اما این شرم می تواند شبی یا لحظه ای با تصمیمِ بیمار دلی فروریخته و جهان را بسرعت نابود کند، چنانچه بصورتِ فردی که کمتر در معرضِ دید هستیم این غمِ ناشی از شبِ هجران بیشتر به چشم می آید، بی اعتمادی در همه جا سایه گسترده و خانواده ای کمتر شکل می گیرد که بخواهد فروپاشد، ریا کاری و قدرت طلبی فراگیر است، همه چیز در پول و انواعِ شهواتِ نفسانی خلاصه شده و در یک کلام بقولِ نیچه خدا ( عشق ) مُرده است. 

دلِ بیمار شد از دست رفیقان مددی

تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم

اما در این فضایِ غم و نومیدی حافظ همچنان امیدوار است به طبابت و درمانِ دلِ ما که یار و عشق را از دست داده و حالش خوب نیست، پس از رفیقانِ راهِ عاشقی استمداد می طلبد تا طبیبِ عشقی همچون مولانا و حافظ را به سرِ بالینِ این دلِ محتضر آورده و دوا درمانش کنند، باشد که با روشهای درمانیِ آن بزرگان بار دیگر پس از پیمان و پیمانهٔ الست، عشق در دلها جوانه زده و جهان پُر از عاشقان شده، غریوِ شادی در زیرِ این گنبدِ نیلی طنین انداز شود.

آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت

بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم

اما چرا آن یار رنجیده خاطر شد و دلِ بیمارِ از دست رفته ای را که عشقی در آن وجود ندارد رها کرد و رفت، که با رفتنش گویی تیغ بر کشیده، موجب‌ِ اینهمه خون و درد در جهان گردید، مگر چه جُرم و جنایتی از انسان سر زد؟ حافظ می‌فرماید انسان هیچ جُرمی مرتکب نشده است، پس از تولد و حضورِ انسان در این جهان او که از جنسِ عشق و شرابِ الست و عالمِ معناست باید برای زنده ماندن در عالمِ ماده ، خویشتنی جسمانی بر رویِ جنسِ اصلیش که عشق است تنیده و بنا می کرد، تا اینجا هیچ جُرمی از او سر نزده، اما بنظر می رسد حفظِ این خویشتنِ جدیدِ ذهنی و توهمی پس از نوجوانی و در بزرگسالی که هنوز هم جهان را یکسره جسم می بیند و زیبایی ها و لذاتِ فریبندهٔ زلف را به یار یا عشقِ حقیقی ترجیح داده است موجبِ رنجشِ وی شده و او که توقعِ بازگشتِ سریعِ  انسان به خویشِ اصلی را داشته است به تیغِ درد و غم او را زده و به تَرکَش رضایت می دهد و چنانچه حافظ اشاره کرد این قصهٔ همهٔ ماست.                                                                                     

 در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا   

                                                سرها بریده بینی بی جُرم و بی جنایت

پس‌ حافظ می فرماید شما را بخدا هر کسی می تواند چاره ای بیندیشد، کاری بکند و آن یارِ رنجیده خاطر را بازگرداند، تا بارِ دیگر با حضورش انسان صفایی کرده و با تجربهٔ عشق از درد و زخمهایِ آن تیغ رهایی یابد. مولانا میفرماید؛

جان هایِ خلق پیش از دست و پا       از وفا بودند اندر صفا

چون به امرِ اِهبِطوا بندی شدند         حبسِ خشم و حرص و خرسندی شدند

خشک شد بیخِ طَرَب راهِ خرابات کجاست؟

تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم

بیخ یا ریشهٔ طرب همان خویش یا جانِ اصلیِ انسان است که از جنسِ خداوند یا شادیِ محض است، و این خویشِتنِ انسان که بنا بر ضرورتِ حیاتِ جسمانی بر رویِ ریشه و جانِ اصلی تشکیل شده آب را جذبِ خود نموده و موجبِ خشکیِ ریشه شده و درنتیجه طرب و شادی جایِ خود را به غم و درد و اندوه داده است، اما حافظ خود راهِ چاره را نشان می دهد و خرابات را تنها مکانی می یابد که در آن شراب یا آبِ زندگانی یافت می شود که با جاری شدنش بر ریشه، یعنی بر خویش یا جانِ اصلیِ انسان امکانِ رُشدِ دوباره میسر می گردد، پس در جستجویِ راهِ خرابات بر می آید به امید اینکه جانِ اصلیِ انسان در چنین آب و هوایی رشد و نمو کرده، بار دیگر شادی و طرب بر اوحاکم شود.

مدد از خاطرِ رندان طلب ای دل ور نه

کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم

رندان بنا به تعریفِ حافظ ویژگی هایِ مختلفی دارند و خود در ابیاتِ مختلف به آن پرداخته است، از آن ویژگی‌ها یکی خردمندی ست، پس‌ در اینجا نیز توصیهٔ حافظ برای گرفتنِ نشانیِ خرابات مدد جویی از رندانِ خردمند و صاحبِ خاطر یا اندیشه ای چون مولانا و حافظ است تا دیگرانی که خود راهِ خرابات را نمی دانند و به بیراهه رفته اند نشانیِ غلط ندهند، در مصراع دوم حافظ ادامه می دهد اگر آدرسِ خرابات را از نا اهلانِ بدونِ خاطر و فکر جستجو کنی بدلیل اینکه کارِ رسانیدنِ آب به ریشه و خویشِ اصلی کاری ست بسیار صعب و دشوار، امکانِ اینکه خطایی مرتکب شوی بسیار زیاد است، در حالیکه با محدودیتِ عُمرِ انسان و فرصت‌های از دست رفتهٔ پیشین، فرصتی برای اشتباهِ بیشتر وجو ندارد.

سایهٔ طایرِ کم حوصله کاری نکند

طلب از سایهٔ میمونِ هُمایی بکنیم

طایرِ کم حوصله تمثیلی ست از انسانهای بی خاطر و اندیشه ای که نشانیِ خرابات را اشتباه دریافته اند و راهنماییِ آنان نیز بجز فرصت سوزی ثمری ندارد، آنان پرنده هایی هستند که هر دَم از شاخه ای به شاخهٔ دیگر می‌پرند، پس سایهٔ آنان نیز مستمر نیست، فلاسفه از این جمله پرندگان هستند که هزاران سال است از افلاطون و سقراط و ارسطو تا قرونِ اخیر و مارکس و هگل و کانت و هایدگر و نیچه، هر روز از شاخه ای به شاخه ای دیگر می پرند و با استدلال و نفی و اثبات گمان می کنند راهِ خرابات را می دانند، اما بنظر می رسد آنان خود بیخ و ریشه شان خشک است و نیازمندِ آب، پس نمی توانند راهنمایِ دیگران باشند، و حافظ توصیه می کند از سایهٔ میمون و مبارکِ هُما، یعنی رندانِ صاحب خاطر و اندیشه ای چون مولانا و حافظ مدد جویی کنیم که پیوسته هستند و بر هرکه سایه گسترانند او را بسوی سعادتمندیِ ابدی راهنمایی می کنند. مولانا می فرماید؛

پایِ استدلالیان چوبین بوَد     پایِ چوبین سخت بی تمکین بُوَد

یعنی فلاسفه کنترلی بر افکارِ خود ندارند و با پایِ چوبین و کُندِ بی تمکینِ خود هر لحظه به سویی می روند،‌ پس پیروانِ آنها نیز چاره ای جز این نداشته و هر دَم مرغِ بامی می شوند، درواقع نیز اگر نیک بنگریم خواهیم دید هرآنچه فلاسفه از آغاز تا اکنون گفته اند و هزاران کتابی که نگاشته اند، سرفصلهایِ مفیدش در آثارِ حافظ و مولانا آمده است .

پس حافظ در غزلی دیگر می فرماید؛

دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی     که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

و در غزلِ ۴۷ می فرماید؛

به کویِ میکده هر سالکی که ره دانست     درِ دگر زدن اندیشهٔ تَبَه دانست

دلم از پرده بشد حافظِ خوشگوی کجاست

تا به قول و غزلی ساز و نوایی بکنیم

پرده در اینجا پردهٔ موسیقی ست، دلِ عاشقان باید در پرده و هماهنگ با ریتمِ زندگی بنوازد و بنظر می رسد اکنون با بیانِ حرفِ دیگران، این دل از پرده بیرون شده و به اصطلاح خارج می نوازد، بر حافظ و بزرگان که در لفافه و پرده سخن می گویند گناهی نیست چرا که اشاره ای کرده و می گذرند، اما ما با باز کردنِ سخن پرده دری می کنیم، پس باید حرفِ خودمان را بزنیم و از غیبتِ کردن پشتِ دیگران پرهیز کنیم، به این منظور باید ببینیم حافظِ خوش سخن کجاست و چه می گوید، تا به برکتِ بیانِ حکیمانهٔ او و غزلهایش ما نیز به ساز و نوایی بپردازیم، یعنی با ساز و نوا یا آهنگِ خوش بخوانیم، با این کار ذهنِ خود را کنترل می کنیم و فرصتی به او نمی دهیم تا به غیبتِ دیگران بپردازد، بویژه اگر به تکرار و حفظِ ابیات و غزلهای نابِ او مشغول شویم.

عیبِ درویش و توانگر به کم و بیش بد است

کارِ بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم

 

۱
۱۵۶
۱۵۷
۱۵۸
۱۵۹
۱۶۰
۵۲۷۱