گفتم ای سلطانِ خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبالِ دل، رَه گُم کُنَد مسکین غریب
گفتمش مَگذر زمانی، گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجابِ شاهی نازنینی را چه غم؟
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیرِ زلفت جایِ چندین آشناست
خوش فتاد آن خالِ مشکین بر رخِ رنگین غریب
مینماید عکسِ مِی، در رنگِ رویِ مَه وَشَت
همچو برگِ ارغوان بر صفحهٔ نسرین، غریب
بس غریب افتاده است آن مور خَط، گِردِ رُخَت
گرچه نَبوَد در نگارستان، خطِ مشکین غریب
گفتم ای شامِ غریبان طُرِّهٔ شبرنگِ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقامِ حیرتند
دور نَبوَد گر نشیند خسته و مسکین غریب
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
شعر با حالت ِ گزارشی از یک مکالمه آغاز میشود که «گفتم» ها حرفهایِ شاعر
است و «گفتا» ها حرفهایِ مخاطب ِ شاعر. و شاعر این گفت و گو را در شعر روایت کرده
است. در میانهیِ شعر، شاعر انگاری این روایت را رها میکند و گفتههایِ خودش را
که در زمان ِ گفت و گو به مخاطب ِ خود نگفته، در شعر مینویسد. و سرانجام شعر با گفتم و گفتا به پایان میرسد.
به او گفتم: ای سلطان ِ خوبان! بر این غریب و دور افتاده از وطن و مسکن رحمی کن! گفت: غریب ِ مسکین، وقتی که به دنبال ِ دل ِ خود بیفتد، راه ِ خود را گم خواهد کرد. شاعر با لحنی خضوعآمیز، از مخاطب ِ خود که او را سلطان ِ خوبان مینامد، میخواهد به رسم ِ این که سلطان است، به او بهسان ِ غریب و مسافر و گمگشته، شفقت و ترحّم و مهربانی کند. و مخاطباش، به او پاسخ میدهد. به نوعی شماتتاش میکند که تو به دنبال ِ دل ِ خود رفتی و راه را گم کردی. به شکلی که انگاری شایسته و لایق ِ ترحم و عطوفت ِ من نیستی. خود مقصّر بودی که راه را گم کردی. غریب در مصراع ِ دوّم بجز معنای مسافر و بیچاره و بیچیز و کسی که از وطن ِ خود دور مانده، با توجه به عبارتهای راه گم کردن و به دنبال ِ چیزی رفتن، با در نظر داشتن ِ این حقیقت که مسافران راه را با استفاده از ستارهها و صوَر ِ فلکی مییافتهاند، میتواند معنایِ اصطلاحی ِ غریب در نجوم را هم به ذهن بیاورد.
به او گفتم که اندکی بمان و مرا ترک نکن و مرو، گفت: مرا ببخش! نمیتوانم! یک خانهپرورد و نازپرورده، تاب و تحمّل ِ غریبی و غریبان را ندارد. گفتماش: مگذر زمانی! به او گفتم که اندکی درنگ کن و از برابر ِ من مگذر و مرو و دور مشو. گفت: عذر ِ مرا بپذیر! (نمیتوانم این خواستهیِ تو را اجابت کنم و نگذرم!) مصراع ِ دوم را هم میتوان در ادامهیِ گفتهیِ معشوق و مخاطب ِ شاعر دانست و هم میتوان در نظر گرفت که معشوق فقط گفتهاست معذور م بدار و به راه ِ خود ادامه دادهاست. و مصراع ِ دوّم، گفتوگویِ شاعر با خود است. و من این دومی را دوست میدارم. انگاری که شما به کسی بگویی اندکی بنشین و از برابر ِ من و از نزد ِ من مگذر و مرو، او فقط بگویید ببخشید! نمیشود! و برود. و شما در ادامه، با خودتان توجیهوار بگویید: بعله دیگه! یک آدم ِ خانهپرورد و نازپرورده، تحمل و تاب ِ غم ِ غریبی چون من را ندارد. درکی از این درد و غم ِ من ندارد! بماند تا من برایِ او بگویم هم تاب و تحمّل ِ شنیدناش را ندارد. به همینخاطر است که نماند و رفت. اما اگر مصراع ِ دوم را بخواهیم در ادامهیِ گفتار ِ معشوق در نظر بگیریم، میشود دلیلی که معشوق برایِ نماندناش آورده. انگاری که بگوید من خانهپرورد ام و تاب و تحمّل ِ غریبی ندارم. میتوان گفت که معشوق مهربانانه پوزش طلبیده و گفته که در این راه ِ غربت و سرگشتگی که تو داری، من تاب و یارایِ همراهی ندارم و مرا معذور بدار! و میرود.
برداشت ِ من این است که این بیت هم ادامهیِ همان واگویهیِ درونی ِ شاعر است که از مصراع ِ دوم ِ بیت ِ پیشین آغاز شده. نازنین و لطیف ِ نازپروردهئی که در رختِخواب ِ شاهانهئی که از پوست ِ سنجاب ساخته شده خوابیده است، چه غم دارد اگر غریب و بیچارهئی از بوتهیِ خار برای خود بستر ساخته باشد و بهجایِ بالش، سر بر سنگ ِ خارا بگذارد و بخوابد؟ میان ِ خار و خاره و بستر و بالین، لفّ و نشر ِ مرتّب هست. اصطلاح ِ امروزی ِ رویِ بالش ِ پر ِ قو خوابیدن، مشابه ِ خفته بر سنجاب ِ شاهی است.
: ای کسی که در زلف ِ مانند ِ زنجیر ِ تو عاشقان و یاران ِ زیادی جای دارند، خال ِ سیاه ِ عطرآگین ِ تو بر آن چهرهیِ زیبا و درخشندهیِ تو خیلی زیبا جای گرفته است و خوش نشستهاست. زنجیر یا سلسله، ریسمان و بندی فلزی است که از حلقههایِ تو در تو تشکیل شده. در شعر ِ حافظ، زنجیر و سلسله، بیشتر به زلف ِ یار تشبیه شده. در این بیت زلفی است که در زنجیر ِ آن، چندین عاشق جای گزیدهاند. یار را شخصی خطاب میکند که دل ِ عاشقان ِ زیادی در زنجیر ِ زلف ِ او گرفتار است؛ و میافزاید که آن خال ِ مشکین هم بر رخ ِ درخشان ِ او خوش افتاده است. برای افتادن معناهای زیادی ضبط شده اما در این بیت، حسی که از خوش فتاد میگیرم، انگاری بگوید چه نیکو نشسته و چه برازندهاست. و غریب در این بیت، قیدی است برای خوش افتادن. همچنین خال ِ مشکین بر صورت تنها است. مانند ِ دل که در زنجیر ِ زلف جای دارد و انگاری احوال ِ او خوش است. خال ِ غریب و تنها هم جایِ خوش و خوبی افتادهاست.
خطّ ِ عذار ِ تو در گرداگرد ِ چهرهیِ تو تنها و غریب واقع شده و غریب افتادهاست. هرچند که خط ِ مشکین در نگارستان غریب نیست. غریب افتادن ِ خط ِ سیاه یا سبز (تیره) در گرداگرد ِ رخ و چهرهیِ سفید ِ یار میتوانَد به دلیل ِ اندکی و در اقلّیت بودن ِ رنگ ِ تیره در صورت ِ یار باشد. که انگار قومی یا مسافری در جایی کم و غریب اند. و در ادامه میگوید که همچنان که در یک نمایشگاه نقّاشی، از خط ِ سیاه و مشکین استفاده میشود، خط ِ مشکین در نگارستان ِ صورت ِ تو، خطّ ِ سیاه چیز ِ عجیبی نیست و همچنین این خط در آنجا غریب نیست و از غریبی بهرنج نیست. بهعبارتی بهجا نشستهاست.
به او گفتم: ای کسی که مویِ سیاه و شبرنگات مانند ِ شام ِ غریبان تاریک است! از ناله و آه ِ هنگام ِ سحرگاه ِ این غریب بترس و بپرهیز. تاثیر ِ دعا و آه ِ سحرگاهی را به یار یادآور میشود و از او میخواهد که از آن بپرهیزد. میگوید ای کسی که طرّهیِ تو چون شام ِ غریبان سیاه است و بهعبارتی از عشق ِ تو روزگارم چون شب ِ غریبان سیاه شده، این شب، سحری دارد و دوری کن از این که این غریب، در سحرگاهان، نالهئی کُنَد.
به من پاسخ داد و گفت: ای حافظ! آشناها، سرگردان و متعجّب اند. غریب که جایِ خود دارد! هیچ بعید و دور نیست که غریب خسته و غمگین بنشیند. به عبارتی میگوید حال و روز ِ آشناها هم تعریفی ندارد و متحیر ماندهاند. تو که غریبی هیچ استبعادی ندارد که مجروح و خسته و غمگین در جایی بنشینی. آشنا و غریب با هم تضاد دارند و دور نیز با غریب متناسب است. بهعبارتی در پاسخ به درخواست ِ التفات ِ شاعر و تهدید ِ او به آه و نالهیِ سحری، میگوید که تو نباید برایِ خود جایگاه ِ خاصی قائل شوی. در جایی که آشنایان در مقام ِ حیرت اند، غریب اگر خسته و غمگین بنشیند، موضوع ِ عجیب و دور از انتظاری نیست.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
من بکویت عاشق زار و دل غمگین غریب
چون زید بیچاره عاشق؟ چون کند مسکین غریب؟
پرسش حال غریبان رسم و آیینست، لیک
هست در شهر شما این رسم و این آیین غریب
در خم زلف کجت دلها غریب افتاده اند
[...]
معرفی آهنگهای دیگر
تا به حال ۲۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.