گنجور

حاشیه‌ها

هیچ در ‫۴ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۶:۲۶ دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷۵:

وهم و خیال همه بیخودی از بیخود بودن است این بیخودی.

رویت ببینم کیستی از خودی یا ناخودی یا بیخودی ای بیخودی

                                        سوته دلان 

پارسا ادیبی در ‫۴ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۳۶ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کی‌کاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۱:

بعضی از حضرات می‌گویند که این مازندرانی که جناب فردوسی می‌گویند خطه سبز شمال نیست حال من از این جنابان میخواهم که مازندرانی بیابد که در آن آمل و تمیشه (بهشهر کنونی) و دماوند و استرآباد (گرگان کنونی) باشد

پریشان در ‫۴ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۴۴ در پاسخ به ملیکا رضایی دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۳۷:

اگر اشتباه نکنم رو به معنای چهره و صورت می باشد، رو های چو مه، همون چهره ی زیبا است.

رحمن عظیمی مروی در ‫۴ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۴:۲۹ دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۵:

فقط بیت اخر

یوسف شیردلپور در ‫۴ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۴۰ در پاسخ به محمد رضوانی دربارهٔ سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴:

درودبرشما استاد رضوانی عزیز و سپاس از هم سروران گنجوری ودست اندارکاران برنامه وسایت پربار گنجور 

یه مسئله ای که هست اینکه از شعریا غزل و سروده ها هرکسی بنابه سلایق و موقعیت والبته ادراکش برداشتی دارد بقول حضرت حافظ : 

تو را چُنان که تویی هر نظر کجا بیند

به قَدرِ دانشِ خود هر کسی کند اِدراک

اما بحق که نمیشود از توضیحات جامع تان براحتی گذشت بنده کمترین که واقعا اسفاده کردم ارزوی موفقیت 

وخدا را سپاس که همچو سعدی ها وحافظان ومولانا ها را خلق کرد و روح استاد مشکاتیان و خسروخوبان استاد شجریان شاد بابت خلق صداها آثار و اثر فاخر والبوم نوا مرکب خوانی با شعرهای شیخ اجل سعدی و مولانا جان 💞💞✋✋

مصدق درخشان در ‫۴ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۱:۳۲ دربارهٔ سعدی » بوستان » در نیایش خداوند » بخش ۲ - فی نعت سید المرسلین علیه الصلوة و السلام:

آقای پارسا

در بیتی که ذکر کردید، حرف م اضافه است. صحیح آن به این صورت است:
خدایا به حق بنی فاطمه
که بر قول ایمان کنم خاتمه

قول (گفتار) ایمان هم، کلمه لا اله الا الله است.

عبدالرضا فارسی در ‫۴ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۶:۳۳ دربارهٔ فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۳:

به خون گرانمایگانشان بکش مشوران ازین رای بیهوده هش

مشوران ازین رای بیهوده گش. گش به معنای صفرا می‌باشد. اشاره به عصبانی شدن دارد

برگ بی برگی در ‫۴ ماه قبل، یکشنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۵:۴۹ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۴:

ای رویِ ماه منظرِ تو بهارِ حُسن

خال و خطِ تو مرکز و مدارِ حُسن

منظر یعنی چشم انداز و حُسن یعنی همهٔ خوبی ها که شاملِ زیبایی هم می‌شود، پس حافظ قصه را اینچنین آغاز می کند که در ازل آنچه بوده عشق یا خداوند بوده است که ازلی ست و از جنسِ معنا، پس‌ اراده اش بر تجلی در صورت و فُرم قرار گرفت و چنانچه حافظ پیش از این نیز به آن پرداخته است " در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دم زد   عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد" در اینجا بار دیگر به همین مطلب یعنی ارادهٔ خداوند بر تجلیِ حُسن و زیبایی و شناخته شدنِ عشق در جهانِ فُرم می‌پردازد و آن را به منظر و چشم اندازِ روی و رخِ زیبایِ ماه مانند می کند و این تازه سرآغاز و بهارِ تجلیِ حُسن است، در مصرع دوم خال نقطهٔ آغازِ هستی، نقطهٔ وحدت یا همان عشق و ذاتِ حُسن است، پس حال که ماه مثالی ست از نمایان شدنِ حُسن، او باید در مدارِ حُسن و گِردِ خال یا همان ذاتِ هستی که عشق است در گردش باشد و از همین روی عارفان ذاتِ هستی یا عشق یا خداوند را به خورشید تشبیه می کنند که حُسن و تمامِ خوبی ها و زیبایی ها همچون ماه در مدارِ این خورشید در گردش است و ارتباطِ وجودیِ تنگاتنگ و پیوسته با او دارد.

در چشمِ پر خمارِ تو پنهان فسونِ سِحر

در زلفِ بی قرارِ تو پیدا قرارِ حُسن

چشمِ پر خمار یعنی چشمی که بسیار مست است، یا بعبارتی بینشِ خداوند که مستِ مست است و با دیدِ عدم یا هُشیاریِ محض و فارغ از هُشیاریِ جسمی به جهان می‌نگرد، و در اینچنین نگرشی همه نوع سِحر و افسونی پنهان است، یعنی او با چشمِ مستش کارهایی را که بنظر ما غیرممکن می آید انجام می دهد و یکی از این کارها همان تجلیِ حُسن و زیبایی ست در عالم حس و ماده، یعنی ظاهر شدنِ حُسن که از جنسِ عشق و عالمِ جان است در فُرم و جهانِ صورت، بفرمودهٔ مولانا؛ "هرکسی در عجبی و عجب من این است    کو نگنجد به میان چون به میان می آید"، در مصراع دوم حافظ این جهانِ حسی را به زلف تشبیه می کند که پیوسته در پیچ و تاب و بی قرار است اما در همین زلفِ معشوقِ ازل که سکون و ثباتی ندارد و با نسیمی پریشان می شود حُسن و زیبایی پیداست که قرار یافته و خوش نشسته است. می بینیم با وجودِ ناملایماتِ طبیعت و یا رنج و محنتی که انسان‌ها بر یکدیگر روا می دارند اما خورشید همچنان نور و انرژیِ خود را در جهان می افشاند و ماهِ زیبا نیز در مدارِ خود در گردش است، ما نغمه های زیبای صبحگاهیِ پرندگان را می شویم و زیباییِ پروانه را بر روی گلبرگ و گُل می بینیم، به لطفِ خداوند و فن آوری هایِ پیشرفته اعماقِ اقیانوس‌ و حیات و زیبایی هایِ آن را می بینیم و در کهکشان‌های شگفت‌انگیز سیر و سفر می‌کنیم و اینهمه قرارِ حُسن که تنها گوشه ای از جلوهٔ جمالِ اوست در زلفِ بی قرارش پیداست.

ماهی نتافت همچو تو از برجِ نیکویی

سروی نخاست چون قَدَت از جویبارِ حُسن

تافتن یعنی پرتو افشانی و تابیدن، و برج اشاره است به برجهایِ دوازده گانه در نجوم که بر هریک نامی گذاشته اند، پس‌حافظ می‌فرماید هیچ ماهی نتابید و درخششی نداشته مگر ماهِ تو از برجی بنامِ نیکویی، یعنی این چه قیاس است که حُسن و نیکوییِ معشوقِ ازل را با ماهی که در آسمان است برابر و تشبیه می کنیم، درواقع این ماهِ آسمان نیز اگر می تابد بواسطۀ زیباییِ آن ماه است که از برجِ حُسن و نیکویی می تابد، و همچنین هیچ سروی برنخاست و قد نکشید مگر اینکه به قدِ رعنا و بلند بالایِ حضرتِ عشق تأسی جُست و از وی تأثیر گرفته، در جویبارِ حُسنِ ازلی ریشه دواند. یعنی همهٔ زیبایی های این جهان جلوه ای از جمالِ زیبای آن خورشید هستند که بدونِ عشق و حُسنِ ازلی معنا و جان در این جهان وجود نداشت و این زیبایی پیدا نمی بود.

خُرَّم شد از ملاحتِ تو عهدِ دلبری

فَرُّخ شد از لطافتِ تو روزگارِ حُسن

ملاحت یعنی نمکین و عهدِ دلبری روزگارِ فعلی ست که با حضورِ انسان در جهانِ حُسن، دلبری و عشق توسطِ او شناخته شد، پس حافظ در ادامهٔ بیت قبل زیبارویان و دلبران را نیز در همان راستا می بیند که اگر حُسن نبود زیباییِ دلبران در این جهان نیز هیچگونه کشش و جذابیتی برای عاشقان پدید نمی آورد و همچون مجسمه هایِ بی روح و جان و بدونِ ملاحت می بودند، اما اکنون به برکتِ آن ملاحت و حُسنِ ازلی ست که روزگارِ دلبری خُرَّم و با رونق شده است و عُشاق در سراسرِ جهان به دلبری و عشق ورزی می‌پردازند، در مصراع دوم فرُّخ یعنی فرخنده و خجسته، و لطافت با لطف نیز قرابتِ معنایی دارد، پس حافظ ادامه می دهد نه تنها روزگاِ دلبری خُرَّم و آبادان شده است، بلکه روزگارِ حُسن نیز از لطافتِ تو فرخنده و مبارک شده و روزگاری خوش یافته است و اینهمه نیست مگر بواسطۀ اینکه حُسن توسطِ انسان در جهان شناسایی و به جهانیان معرفی شود.

از دامِ زلف و دانهٔ خالِ تو، در جهان

یک مرغِ دل نماند نگشته شکارِ حُسن

تناسبِ دام و دانه بر زیباییِ بیت می افزاید در حالیکه از نظرِ معنایی نیز می توان مرغی را متصور شد که می تواند از دانه برخوردار شود اما باید مراقبِ دام هم باشد، زلف چنانچه پیشتر نیز اشاره شد زیبایی ها و جذابیت هایِ حُسنِ ازلی و خطِ آن ماه است که اگر هر انسانی با غفلت از خورشید به آن روی آورده و دل به زیباییِ یکی از آن رشته هایِ زلف ببندد در دامِ زلف گرفتار می شود، برای مثال اگر دلبری زیبا روی را ببیند اما بی توجه به حُسنِ ازلی فقط عاشقِ زیباییِ صورت گردد بدون تردید در دامِ زلف به بند و زنجیرش اسیر خواهد شد، از سویِ دیگر دانهٔ خال چنانچه ذکر شد آن عشقِ حقیقی یا خورشید و معشوقِ ازلی ست، پس حافظ می‌فرماید در این جهان هیچ مرغِ دل یا انسانی وجود ندارد که صید و شکارِ این حُسن نگردد، یعنی هم کسانی که از مواهب و زیبایی هایِ این جهان بهرمند و دل به آن می بندند و هم آنانی که توجه به دانهٔ خال دارند هر دو صید و شکارِ حُسن هستند، دستهٔ اول شکارِ حُسن به معنیِ زیباییِ خط و صورت، و دستهٔ دوم شکارِ حُسن به معنیِ دانهٔ خال وعشقِ ازلی می گردند.

دائم به لطف،  دایهٔ طبع از میانِ جان

می‌پرورَد به ناز تو را در کنارِ حُسن

در این بیت و بیتِ بعد مخاطب انسان است که دانه را دید اما دامِ زلف را ندید، طبع در معانیِ مختلف آمده است از جمله طبیعت و عناصرِ چهارگانه در قدیم یعنی آب باد خاک و آتش، همچنین طبعِ روان در شعر را نیز به ذهن متبادر می کند، و از میانِ جان یعنی از بطنِ زندگی، پس‌حافظ سالها پیشتر از ملاصدرای شیرازی به حرکت جوهری اشاره کرده و می فرماید با وجودِ اینکه انسان صید و شکارِ حُسن و زیباییِ صورت شده و در دامِ زلفش اسیر و در زنجیر می شود اما خداوند یا زندگی او را رها نکرده و با لطفش پیوسته از طریقِ دایهٔ طبع و از بطنِ زندگی با مدد از عناصرِ چهارگانه و با شیرِ خود او را پرورش می دهد تا سرانجام صید و شکارِ دانهٔ خال یا عشقِ حقیقی شود. حافظ و مولانا و دیگر بزرگان می توانند دایه هایِ طبع باشند که پیوسته در کارِ نوشاندنِ شیر و صید و پرورشِ عاشقانند آن هم با ناز و کنارِ حُسن یعنی با آغوشِ باز و با زیباییِ تمام به این کار می‌پردازند.

گِردِ لبَت بنفشه از آن تازه و تر است

کآبِ حیات می خورَد از جویبارِ حُسن

بنفشه استعاره از رویشِ موهای ریز گِردِ لب و صورت است که در نظرِ پیشینیان زیبایی و نشانهٔ رشد و کمال بود، پس حافظ که انسان را امتدادِ همان خال و عشقِ ازلی می داند که اکنون به لطفِ دایهٔ طبع در حالِ رشد است با اشاره به رشدِ بنفشه زارِ گرداگردِ لب و رخسارِ او ادامه می دهد از این روی بنفشه ات تر و تازه است که از جویبارِ حُسن آبِ حیات می نوشد، یعنی شیری که دایه های طبع از آن بمنظورِ رشد و کمالِ انسانها بهره می بَرَند متصل است به جویبارِ آبِ حیات که انسان‌ها را به عشق زنده و جاودانه می کند.

حافظ طمع برید که بیند نظیرِ تو

دیّار نیست جز رُخَت اندر دیارِ حُسن

پس‌حافظ انسانی را در دامِ زلف گرفتار بوده است و اکنون با کمکِ دایه و سعیِ خود به عشق زنده شده و از دام رهایی یافته است را رُخِ خداوند در این جهان می بیند اما در عینِ حال طمع می بُرَد از اینکه هیچ دیّار البشری را در این دیارِ حُسن و جهانِ فرم نظیرِ رخِ عشق یا خداوند ببیند، بعبارتی با اینکه انسان می تواند به عشق یا خداوند زنده شود و با او به وحدت رسیده، آئینهٔ تمام نمایِ او در این جهانِ حُسن شود اما باید اذعان کرد که هیچ دَیّاری در دیار حُسن نیست مگر رُخِ زیبایِ حضرتِ دوست یعنی رسیدن از تفرقه به وحدت که هرچه را در جهان می بیند بازتابِ رخِ اوست، در غزلی دیگر خطاب به معشوقِ ازل می فرماید؛

نازنین تر ز قَدَت در چمنِ ناز نَرُست      خوشتر از نقشِ تو در عالمِ تصویر نبود

خوشه چین بانو در ‫۴ ماه قبل، شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۸:۳۶ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶:

با سلام و درود بر دوستان عزیز

با جناب آقای محمد شمس موافقم 👌

با تشکر از جناب ساقی 

به نظرم این یار در انتقاد کمی تند رفتند البته با قاطعیت تفسیر طرف مقابل شاید حق داشتند 

محمد خراسانی در ‫۴ ماه قبل، شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۷:۲۸ در پاسخ به شعیب صبّار دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۴:

سلام دوست عزیز  این که شما رکن دوم رو   مفاعلن در آوردید درسته . ولی ما یک اختیار وزنی داریم به نام قلب   که به این معناست شاعر می‌تواند در برخی از اوزان عروضی جای هجاهای کوتاه و بلند را عوض کند.   بنابر این توضیح  وزن شعر همان مفعول مفاعیل مفاعیل فعل  درست است ولی اختیار وزنی قلب در رکن دوم دارد

جهن یزداد در ‫۴ ماه قبل، شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۵:۰۹ دربارهٔ نظامی » خمسه » خسرو و شیرین » بخش ۲۳ - پیدا شدن شاپور:

بنام ایزد را در جایی که برای شگفتی میگویند  سر هم مینویسند

 نسب گویی بنامیزد ز جمشید

عبدالرضا خادم زاده در ‫۴ ماه قبل، شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۳:۰۲ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰:

باسلام

به نظر بنده این شعر خطاب به نفس مشترک انسان ها و خود جناب حافظ میباشد. 

و نفس ادمی شکایت میکند که چرا قدر خود را نمیشناسد، (شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای. ) 

هر کس از نقش مهر تو به مهری مشغول ( شاید تضمین دارد به آیه قران که خدای تبارک و تعالی میفرماید که اسمان و زمین  و هر چه در ان است برای انسان مسخر کرده ایم) 

ولی نفس انسان با این جایگاه و ارزش بالقوه به جای توجه به خالق و محبوب اصلی  و محبت توحیدی دچار توجه به مخلوقات که برای خود انسان خلق شدند شده است و به جای توجه به توحید یعنی خدای تبارک و تعالی متوجه کثرت (ما سوی الله) شده است.( این چنین با همه در ساخته ای یعنی چه؟) 

 

و در بیت آخر شاید اشاره به این سخن از امیر المومنین علی بن ابی طالب (ع) دارد که وقتی از وی پرسیدند چه کردی که ((علی)) شدی؟ فرمود نگهبان دلم بودم. 

حافظ در دل تنگ چون فرود آید یار؟ خانه از غیر نپرداخته ای یعنی چه؟ 

چرا که دل تنها خانه خداست و خدا در خانه خود شریکی نمیپذیرد و تنها خدا در منزلی سکونت میکند که جای خدا و محبت خدا و محبت اهل بیت و اولیا خدا باشد. 

 

از امام صادق علیه ‏السلام روایت است که: خداوند متعال فرمود:من بهترین شریک هستم، هرکس در عمل و عبادتی، دیگری را شریک من قرار دهد، آن عمل را نمی پذیرم، مگر عملی که خالص برای من باشد.

 

 

یاعلی

حسین یوسفی در ‫۴ ماه قبل، شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۱۰:۵۱ در پاسخ به رادوین دربارهٔ خیام » ترانه‌های خیام به انتخاب و روایت صادق هدایت » هیچ است [۱۰۷-۱۰۱] » رباعی ۱۰۲:

هر چه کنی، خیام را به گاری اسلام و تصوف نمیتوانی ببندی. آنان که ز پیش رفته‌اند ای ساقی. در خاک غرور خفته‌اند ای ساقی. رو باده خور و حقیقت از من بشنو. باد است هر آنچه گفته‌اند ای ساقی🥂

صادق اسماعیلی در ‫۴ ماه قبل، شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۳۹ در پاسخ به رسول صالحی دربارهٔ مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴:

کاملا درست می‌فرمائید. منظور شاعر از دستار اعتبار و مکنت مادی است.

دکتر صحافیان در ‫۴ ماه قبل، شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۱۵ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۹:

اکنون که گل از دیار نیستی، در چمن پا به زندگی گذشته و بنفشه در قدم نیکویش سر به سجود گذاشته،
۲-شراب بامدادی را با صدای موسیقی بنوش همراه با بوسه‌ای از غبغب ساقی!
۳- در ایام شکوفایی گل، بی شراب و معشوق و موسیقی نباش، که چون ایام عمر هفته‌ای بیش نیست.
۴- از شکوفایی گل‌های رنگارنگ خوش‌بو، زمین چون آسمان پرستاره روشن است، با همراهی ستاره نیک‌بختی و سرنوشت نیکو.
۵- آری در این فرصت یگانه، از دست معشوق لطیف گونه شراب بنوش! و حکایت‌های عذاب عود و ثمود را رها کن!( در بخشایش حق، همراه با استفاده فرصت حال خوش غرق شو)
۶- آگاه باش، گرچه جهان در ایام گل‌ها چون بهشت برین شده، ولی جاودانگی در آن میسر نیست( جاودانگی در استفاده تو و حال خوش است، یک لحظه می‌تواند جاودانه شود و پیوسته - چه در این جهان و چه در جهان دیگر-حال روح را خوش کند)
۷- وقتی گل بر فراز شاخه و چمن چون سلیمان است بر دوش باد و بلبل هنگام سحر نغمه بی‌خود کننده داودی سر داده،
۸- به باغ برو و آیین زرتشتی از سرگیر که گل لاله هم گویا آتش نمرود را برافروخته است(زرتشت و زردشت نام شخصی از نسل منوچهر شاگرد دقیانوس( شاگرد فیثاغورث) که در زمان گشتاسب دعوی نبوت کرد و مجوس پیغمبر دانندش و زند را کتاب آسمانی‌او. زرزشت یعتی آنکه زر پیش او زشت و مغبوض است-شرح ختمی لاهوری، ۱۵۰۵)
۹- اکنون آن جام بامدادی را به وزیر سلیمان زمان‌، عماد الدین محمود بنوش!( وزیر ابواسحاق اینجو)
۱۰ - باشد که در محفل حافظ با ادب پروری و سخاوتش هر آنچه بخواهیم فراهم باشد( آرایه حسن طلب)
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح

پیوند به وبگاه بیرونی 

دکتر صحافیان در ‫۴ ماه قبل، شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۹:۱۴ دربارهٔ حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۰:

گویا همه خون دل‌های عشق از چشمان ما به چهره می‌ریزد و تو نمی‌بینی بر سر ما از این اشک‌ها چه می‌آید!
۲- ما در سینه عشقی سوزان پنهان کرده‌ایم، اگر دلمان به فنا و نیستی رود از این عشق است( ایهام هوا: عشق-خواهش نفس- باد- هوای کسی را داشتن)
۳- آنگاه که معشوق زیبا و شوق آفرینم در لباس زیبایش رخ نماید، خورشید از حسادت جامه پاره کند!( تشبیه تفضیل و نیز مهر پرور صفت خورشید است که به معشوق نسبت داده شده)
۴- از شوق صورت بر خاک قدمش نهاده‌ایم، بجاست که بر رویمان قدم گذارد.
۵- آب چشم عاشق چون سیلی است و از هر که عبور کند، از جای می‌کندش گرچه دلش از سنگ باشد( خانلری: بر هر که بگذرد گرچه دلش ز سنگ بود هم ز جا رود)
۶- ما شب و روز با اشک چشم ماجراها داریم و از این که رهگذری به کوی یار رسد در گدازیم( ایهام: حتی به اشک خودم هم از این که به کوی یار می‌رود و او را می‌بیند غیرت و رشک می‌ورزم- ایهام رهگذر: از آن راه عبور، شرح شوق، ۲۵۹۷)
نکته: رشک حتی از گذرگاهی که می‌رسد و عاشقی که نمی‌رسد!
۷- آری حافظ از روی راستی پیوسته به میکده می‌رود، بر خلاف صوفیان که بی صفای باطن وارد صومعه شوند(رود: استخدام شده: الف- برای شاعر: از روی صفا رفتن. ب- برای صوفی: از صفا عاری شدن، شرح شوق، ۲۵۹۸)
دکتر مهدی صحافیان
آرامش و پرواز روح

پیوند به وبگاه بیرونی 

حنان نقوی در ‫۴ ماه قبل، شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۱۸ در پاسخ به عماد رافضی دربارهٔ ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ٣٧١:

چیش عالیه

عماد رافضی در ‫۴ ماه قبل، شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۱۷ دربارهٔ ابن یمین » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ٣٧١:

عالی

مجتبی میرسمیعی در ‫۴ ماه قبل، شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۸:۱۶ دربارهٔ صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۴۷:

سلام و تشکر از زحمات ارزشمندی که متقبل هستید....

آیا امکان خوانشِ صوتی این غزل فراهم نیست؟

🙏🌺🌺

حمیدرضا در ‫۴ ماه قبل، شنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۳، ساعت ۰۷:۲۳ در پاسخ به شعیب صبّار دربارهٔ خیام » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۹۷:

اینجا را ببینید:

پیوند به وبگاه بیرونی

۱
۱۳۳
۱۳۴
۱۳۵
۱۳۶
۱۳۷
۵۲۶۹