گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
فرخی یزدی

چون ز شهر آن شاهد شیرین‌شمایل می‌رود

در قفایش، کاروان در کاروان، دل می‌رود

همچو کز دنبال او وادی به وادی چشم رفت

پیش‌پیشش اشک هم منزل به منزل می‌رود

دل اگر دیوانه نبود الفتش با زلف چیست

کی به پای خویش عاقل در سلاسل می‌رود

چون به باطن در جهان نبود وجودی غیر حق

حق بود آن هم که در ظاهر به باطل می‌رود

یارب این مقتول عشق از چیست کز راه وفا

سر به کف بگرفته استقبال قاتل می‌رود

کوی لیلی بس خطرناک است ز آنجا تا به حشر

همچو مجنون بازگردد هرچه عاقل می‌رود